عنوان کتاب: پاییز را خزان نکن
نویسنده: ایده مفرح
رمان و داستان
درباره داستان کتاب:
دختری که مجموعه ای از داستان های کوتاهش را تحت عنوان” پاییز را خزان نکن” به انتشار رسانید، هم اکنون در عرصه ی خدمت به بیمارستان موقوفه ی مفرح می باشد.
این بیمارستان میان باغی بزرگ و با طراوت، در قلب منطقه ی یاخچی آباد تهران، جلوه ای است از نیات خیرخواهانه و افکار بشر دوستانه بنیانگذار آن، زنده یاد حاج ابوالقاسم مفرح که از تجار با سابقه و معتبر دهه های نخستین قرن حاضر در بازار تهران بود. وی در زمینه ی واردات و تجارت چای فعالیت داشت.
منش والای این بزرگ مرد و پایبندی او به رعایت شئون اخلاقی و مبانی فقهی چنان مستحکم بود که سرانجام همه ی اموال و دارایی های خود، از جمله 600 هکتار اراضی منطقه ی یاخچی آباد، چندین باب مغازه، کاروانسرا، خانه و … را در زمان حیات خود وقف عام در امور خیریه کرد.
احداث بیمارستان مفرح، درسال 1318 شمسی با هدف ارائه ی خدمات رایگان به مردم آغاز شد و آماده سازی و تجهیز آن در سال مقارن جنگ جهانی دوم توسط واقف ادامه یافت تا آنکه در سال 1321 بیمارستان مفرح افتتاح گردید.
حاج ابوالقاسم مفرح در سال 1328 پس از چند سال اداره ی بیمارستان، به رحمت ایزدی پیوست و در قم به مزار ابدی سپرده شد.
این بیمارستان به دور از هیاهو و ازدحام شهر تهران اما با دسترسی آسان از نقاط مختلف شهر، محیطی مناسب و آرامش بخش را برای بهبود بیماران فراهم آورده و از بدو تاسیس به طور مستمر در تلاش برای خدمات درمانی مطلوب بوده است……
فهرست داستان ها
گلدان بلوری
بیست و نه گلدان
آدم برفی
به دنبال دلقک شهر
آوای سطح شهر
با ارزش ترین ارث
فردا
زیر درخت گیلاس
آش پشت پا
پیرمرد عصا به دست
به دنبال خوشبختی
جای خالی پدر
سگ
آخرین خواسته
کودکی، نوجوانی، جوانی
تاوان
ترانه
ساده باش اما ساده لوح هرگز!
فاصله
مسابقه ی لبو خوری
پنجره
در کنار پدربزرگ
فریاد خاموش
مترو
تنهایی
عزیز
پشیمان
بهتر ازسال پیش
پروانه
خوابگاه
خبرنگار
سه میهمان
بر فراز آسمان ها
آموختنی ها
امیدوار باش
سه نقطه
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
با ارزش ترین ارث
تنها یادگاری که از مادر فداکارش برای او به جا مانده بود، بقچه ی دسته دار راه راه نقش داری با رنگ های کرم، نارنجی، قهوه ای، قرمز و آبی بود. در داخل آن چند دست از لباس های مادر، تسبیح زرد رنگش و عطر نصفه نیمه ای قرار داشت که مادر گاهی به خود می زد.
بیشتر روزها، خدیجه لباس ها را می بویید. در عطر را باز کرده و فقط بو می کرد. او احساس می کرد که بوی عطر مادر نسبت به سابق تغییر کرده است. تسبیح را هم لحظه ای در دست می گرفت و دوباره آنها را با حوصله داخل بقچه می چید و در آخر دو زیب آن را می کشید.
البته از مادر یک زنجیر نازک برنجی با آویز کوچک قلبی شکلی که آن هم از جنس برنج بود، برای خدیجه به جا مانده بود که دخترک از همان ابتدا که بقچه را به او داده بودند، به گردن انداخته بود.
برادران بی مرام او، خانه ی کوچک قدیمی را که از مادر به ارث رسیده بود را از چنگ خدیجه در آورده بودند و پس از مرگ مادر این بقچه را به او داده بودند.
تا وقتی که مادر زنده بود حواسش به دخترک عقب مانده اش بود و خدیجه، دختر ناتوان وابسته به آغوش گرم مادر بود. برادران به جای آنکه به خواهر معلولشان محبت کنند در خفا از اینکه مادر توجه اش به خدیجه بود حسادت می کردند.
خدیجه بقچه و اندوخته های داخل آن را با ارزش ترین ارثی می دانست که برای او از مادر به یادگار مانده بود و مرتب در بهزیستی به آنها نگاه می کرد و سپس می بویید…..
(پاییز را خزان نکن)