عنوان کتاب: پاییز یعنی پدر همیشه قهرمان بود
نویسنده: حسین شکری
کتاب پاییز یعنی پدر همیشه قهرمان بود نوشته حسین شکری میباشد.
شعر زبان احساسات و کمک میکند تا قلب و روح ما نیرویی تازه بگیرد، این کتاب مجموعهای از اشعار بدیع و تازه است که روح شما را با عشق و احساسات آشتی میدهد و از زندگی روزمره دور میکند.
زبان شاعر ساده است و خواننده با آن دنیایش را کشف میکند.
چکییده ای از کتاب:
علم بهتر است یا ثروت
سوژه امروز موضوع انشاست
اما معلم در فغان و در غوغاست
به تلخی بر تخته نوشت با حسرت
علم بهتر است یا ثروت ؟
الگویی را طبق عادت نگاشت
اما تو گوئی خود از آن شرم داشت
گچ در دستانش بی توان بود
سرش در تکاپو و حیران بود
به تلخی بر میز نهاد گچ را
فسرده و خاموش پاک نمود عرق جبینش را
هر که سر در دفتر خود بُرد فرو
مریم اما سر بُرده در رویا فرو
مریم خواهر بیمار داشت
روز و شب دست به دعا داشت
نظری بر معلم فکند
انشاء سپندی بود که معلم بر جانش فکند
مریم ، تنها در فکر پدر بود
پدر شریف ، اما کارگر بود
یک تنه در جنگ بود پدر
اما باز کارگر بود پدر
سالها زندگی کردیم در خِفت
که علم بهتر است یا ثروت ؟
چرا کس نمی پرسد سوالی ؟
که ثروت بهتر است یا دینداری ؟
با تظاهر می توان انسان را به بهائی سهل فروخت
لیک نتوان انسانیت را به بهائی سخت خرید
هر کس بر دفتر خود نوشت خط و خالی
معلم زان میان صدا زد ، مریم در چه حالی ؟
مریم سر گشته و حیران بود
معلم اما بی خبر از حال مریم بود
با توام کجائی ؟
انگار نه انگار که اینجائی
نوشتی انشایت را ؟
علم بهتر است یا ثروت را ؟
همهمه ای در کلاس در گرفت
سراغ حال مریم را اما کس نگرفت
سکوت مریم همهمه را شکست
آرزوها در دلش سخت بشکست
معلم صدا زد بیا بخوان انشایت را
تصویری زیبا از دَرکت را
مریم در سکوت برخاست
زمزمه کنان شفای خواهر را خواست
بر معلم از سرِ درد کرد نظری
نظری که طعنه داشت چرا بی خبری ؟
دل به دریا زد و از خود بگذشت
سکوت را با درد اینگونه بشکست
معلم از کلاس و درس گفت
تحصیل علم را مقدم بر همه گفت
نمی داند زندگی در خانه ما سخت است
یک پای در آمد پدر همیشه لنگ است
خانه ما به خزان می ماند
پدر پر تلاش اما چیزی نمی ماند
خواهری دارم بیمار ، رو به خدا
مادری که سر تکان می دهد و ذکر دعا
مادر دست به دعا بود و گریان
به گمانم التفاتی خواهد این مسلمان
پدری سخت کوش و پر گذشت
لیک کمر فقر در خانه ما نشکست
پدر در همه حال پدر بود
دلشکسته ، اما باز پدر بود
هر روز بر تلاشش فُزود
اما دنیا بر مشکلاتش بیشتر فُزود
هر روز در جنگ بود پدر
اما دنیا داشت سلاحِ بیشتر از پدر
از فرصت ها در زندگی گفتند
اما ما را فقط وِرد دعا گفتند
از اقبال بلند گفتند و شانس
اما ما فقط در بی شانسی بودیم خوش شانس
همانها که تحصیل علم دیدند در طالع ما
ثروت را گناه دیدند در استخاره ما
خود بی سواد بودند و ثروت اندوختند
در تحصیل علم ما را به صندلی دوختند
سالها بر تقدم مرغ یا تخم مرغ جنگیدیم
مرغ پرید و تخم مرغ بود ،آنچه برایش جنگیدیم
گفتند علم مشکلات را حل کند
اما نگفتند علم آموخته را ثروت مداوا کند
حال ریا کنم علم بهتر است یا ثروت؟
اِنکار کنم زندگی را با حسرت ؟
گر در خانه ما علم فروشی ، نخرند
بساط فضل و دانش بفروزی ، نَخرند
گر در خانه ما زمزمه کنی علم یا ثروت
همگی بی تعمق داد زَنند ، ثروت ، ثروت
کلاس از سکوت ماتم گرفت
آئین جوانمردی قُوت گرفت
دیگر کسی نخواند انشایش را
نَسرود برتری علم بر ثروت را
معلم در سکوت پلکها را بر هم زد
بر شوریدگی حالمان ، دامن زد
با حالی نزار نگاهی بر مریم نمود
بر باور خود اشک سُرود
بزحمت از میان اشک و آه
بر کلاس و بچه ها کرد نگاه
با صدائی رسا که از دل بر خاست
جود و کرم خدا را بیشتر خواست
عجبا ! به ثواب و خیر که رسید استخاره کردیم
کرم و بخشش را طلب از خدا کردیم
حال دل مریم اما خوب نشد
این میان نقش خدا چه شد؟
مادر همچنان گریان و دست به دعا
به گمانم این کافی نیست برای خدا
معلم از غُصه ها قِصه گفت
چاره درد مریم را اما نگفت
دفتر را از مریم گرفت تا دهد نمره
دریغ از دفتر که نداشت حتی یک جمله
شهره آفاق
فرو ریخت دلم در غم هجران تو
بی سبب نیست پریشانی من ، ز تو
رسید تا بدانجا عزم و همّتم
که بی نام تو ، هیچ آغاز نکنم
شیدائی من شهره آفاق شده
این را نکند فهم ، آنکه عاشق نشده
تو از هر سو که رَوی ، من آنجایم
چشمانم کور باد ، تو را نپایم
هر آنکه خواهد زند به تو لطمه ای
بگویش فُلان هست هر جا و هر لحظه ای
پاییز یعنی پدر همیشه قهرمان بود
تق تق تق
صدای چوب دستی معلم آوازی داشت پر طنین
نوشت بر تخته سیاه
این است موضوع انشای ما
معلم از پاییز شرح خواست
خزان را بی کم و کاست آواز خواست
معلم نفسش گرم گرم بود
در نگاشتن بی غرض بود
شرح دهم از پاییز که زیباست ؟
عاریتی دلچسب از دل ماست ؟
از صدای باران
در ناودانی سوراخ منزلمان ؟
خش خش برگان زرد
در هوایی نمناک و سرد ؟
انار و میوه های زرد و رنگی
که نبود سهم ما در هیچ فصلی ؟
از معلم و کلاس و درس
مردم ظاهر پرست ؟
کیف و کفش و کتاب و البسه
ابتدایی ترین های هر مدرسه ؟
غمنامه ی پاییز چه زیباست
ذکر زیبائی ، لازمه ی هر انشاست
اما با کدام عِلم توانست نگاشت
که پاییز خانه ی ما شرح نداشت
پاییز فصل باران بود
کفشها سوراخ ، اما باران بی امان بود
پاییز یاد آور روزهای سختِ باران
بود بالا پوشی که نبود بر تَنمان
باران یعنی رخنه در لباس و کفش
یعنی نگاهی بی رمق تا به عرش
پاییز آفتاب بی رمق بود
لباسها رنگی ، اما دلها حَزین بود
چشمان کم فروغ پدر
در ابرها آفتاب می جست بی ثمر
پدر روز مزد بود و کارجو
در خیال خویش آفتاب می کرد جستجو
برای ما کفش و لباس و چتر بود ، رویای پدر
باران اما می کرد بی ثمر ، آرزوی پدر
نبار ای ابر ، پدر بالا پوش ندارد
شانه ها خیس ، اما پول ندارد
حکایت بی پولی ما باران داشت
این را دگر معلم باور نداشت
معلم ! ار بهاری داریم پُر طراوت
چرا بنگاریم ازخزان بی لیاقت
پاییز ، روزهای سخت باران بود
معلم
معلم چه والاست نامت
کز تو خیزند اسطوره ها ، در شان نامت
نام معلم که آید به میان
خرده عشقی چنگ زند بر دلمان
معلم قِصه از غُصه نگفت
قِصه از راز دل پیر نگفت
چوپانش ار گفت دروغ
معلم راست گفت و نکوهید این دروغ
پطرسش ار انگشت در سوراخ کرد
این تربیت ، معلمش آغاز کرد
در کسوت او عشق مباح ست
در تدریس عشق ، بی همتاست
رازی دارد پنهان ، در خویش
با صلابت اما مصلحت اندیش
دلسوز ، اما سخت گیر
بی ترحم ، اما دست گیر
در خشم گیرد انتقام
لیک انتقامش نیست بی مرام
صد بار بنویس این درس را
تا که گیری این پند را
سیب افتاده به خاک
بَرد اندیشه ای تا به افلاک
به عیاری دل خوش مکن
جهل را سدِّ ره خویش مکن
معلم ،کِلک خیال انگیزت مونس جان
تجلی توست شاگرد را روح و روان
نکنم فراموش درس تو
شُکر ایزد ، یاد نبرم رنج تو
من به خود نامَدستم ز بر دانش و فن
آنکه آورد مرا گفت تویی حِرز وطن
من امشب در پی جامم
تا شرابی از لعل نوشین تو بِستانم
زنهار ، نتوان حق لطف تو کرد ادا
نشود ادا ز سر مهر و وفا
باوری در قلب من جای گرفت
معلم بود که این جای مقدس گرفت
بر لطافت طبعش آفرین گو
تو را بر عرش رساند هم او
مجنون
به تَبسمی ، آتشی زد بر دل و جانم
شبی نیست که از فِراقش آرام بخوابم
هر شب به خیالش ، مست است حالم
کنم آرزوئی که به خواب هم نبیند ، در چه حالم
دردی که کشم را هیچ نداند
کاش معشوق التفاتی ز سر مهر بداند
عاشق را به بند و زنجیر نکشند
با پای برهنه ، بر چوبک و تیر نکشند
در بند شده ، ز قفل و زنجیر نهراسد
لیک به بند ، در خم زلف یار بِهراسد
در مرام خواستن التفات ، امری سزاست
این چنین دیوانگی در مرام تو نابجاست ؟
دیوانگی سهل ، به معشوق جان دهیم
ز سر مهر هر چه دهیم با دل و جان دهیم
بشنو نصیحتی ، گره از زلف یار باز نکن چیره دست
عاقبتش بند شود پا و دست
سیطره بر یار ، ز دیوانگیست
مجنون را نپرسند که دیوانه کیست
مترسک و کلاغ
سکوتی خفه بر مزرعه حاکم بود
مترسک چشم بر دور دستها دوخته بود
صدای غرش رعد و باد
آفتاب و باران و گرد باد
نفسهای خسته باغبان پیر
که در سکوت کار می کرد همچو شیر
گاه گرمای سوزان و گاه باد و برف
همه از سکوت سخن داشت نه حرف
در باورش شب و تنهائی و سکوت بود
که اگر سکوت نکند مترسک نخواهد بود
کج کلاهش از شیدائی باغبان سخن داشت
مترسک اما چوب در آستین داشت
از سرما و باد و بوران و باغبان
صحبت کمک و همدلی نبود به میان
کلاه همچنان کج مانده بود
مترسک تنها نشسته بود
کلاغی پیر از مزرعه می گذشت
خسته بود و در سایه مترسک کمی نشست
مترسک یکه خورد و پنداشت اخم کند
تا کلاغ برخیزد و آهنگ رفتن کند
این بر مترسک آسان نبود
که کلاغ در سایه او سوده بود
با باد در آستین ، بر هیبتش فزود
تا کلاغ خوف کند از این وجود
کلاغ نظری از ترحم بر مترسک فکند
حقارتی که مترسک را از اوج بر قعر فکند
کلاغ پیر شروع به سخن نمود
گفت آنچه مرا به فرود وادار نمود
آرمیدن در سایه مترسک بود
چرا که سالهاست مرا از تو گزندی نبود
همان بادی که تو را پر هیبت کند
پرواز و فرار مرا میسر کند
از برای باغبانی که کلاه تو صاف نکند
مترسک نشو که این تو را ابله کند
از غذائی که نمی خوری و قوت من است
حفاظت نکن که این تقدیر من است
مترسک گفت مرا با تو چکار است ؟
که این خصلت ، بسرشته در نهاد است
مترسک ، یعنی دروغ و نیرنگ
رفاقت با خویش و ندارد دوست همرنگ
اگر بر سر مرا کلاه صاف نیست
پاییز یعنی پدر همیشه قهرمان بود
که تنهائی همین است وچاره ای نیست
کلاغ گره از جبین باز نمود
آئین فتوت و مردانگی جز این نبود
سری تکان داد کلاغ و دلسوزی نمود
جستی زد و بر بازوی مترسک فرود نمود
کلاه مترسک صاف کرد و پیمان بست
که دیگر کلاهش کج نگردد تا او هست
مترسک در سایه خویش ، کلاه صاف دید
این را در مهر و دوستی با کلاغ دید
کلاغ پرید و باغبان او را ندید
مترسک خوشحال که سر انجام دوستی بدید
کم کم در دلش این فکر جان گرفت
نکند این دوستی بخواهد جانش گرفت ؟
گر دوستی کلاغ از سر مهر بود
مترسک باغ همسایه چرا کلاهش کج بود ؟
فکر بد دور کرد و دوستی کلاغ باور بداشت
باغبان اما این دوستی باور نداشت
پاییز یعنی پدر همیشه قهرمان بود
باغبان از راه رسید و بر مترسک نظر کرد
تغییر را در مترسک دید و باور نکرد
کلاه بر مترسک صاف شده بود
چوب اما هنوز در آستین جا خوش کرده بود
ظن باغبان بر دوستی با کلاغ رفته بود
کاش کلاه بر مترسک همان کج مانده بود
مترسک پیمان خویش با باغبان بشکسته بود
جان خویش در تعویض با کج کلاهش بنهاده بود
کلاغ پیر بر دانشش این افزون نمود
باغبان ، محصول فدای مترسک نخواهد نمود
اگر بر مترسک کلاه کج است
این هم خدعه و نیرنگ بشر است
گر باغبان چوب در آستین مترسک کرد
برای یافتن دوستی کلاغ با مترسک کرد
مترسک بر پیمان جدید جان باخت
تا بیاموزد کلاغ ، بر فکر بشر نباید تاخت