عنوان کتاب: پرتره مختومه و چهار داستان دیگر
نویسنده: محمدرضا اعزازی
ویراستار: محدثه اعزازی طرقی
کتاب پرتره مختومه شکلی از روایت است که به خواننده این فرصت را میدهد در تجربه نویسنده شریک شود، گاهی این تجربه حقیقی است و گاهی ساختن یک دنیای تازه است که نویسنده برای مخاطب ساخته است.
این کتاب روایتهای جذابی است که نویسنده با زیبایی خلق کرده است، ادمهایی که درگیر مشکلات هستند و یا برای خوشبختی تلاش میکنند. داستانهای پرهیجان و معمایی که شما را با خود به دنیای تازهای میبرد.
قسمتی از کتاب را باهم میخوانیم:
کتاب پرتره مختومه
فریادی به رنگ ترس و هراس دریا را از تخت به پایین انداخت. فریاد سرخ بر پیکر او نشسته بود. گونههای گلانداخته، گردن سرخ شده، سینههای گداخته همگی فریاد میزدند اما هیچ صدایی از فرار مهاجم نبود.
لختی سکوت برای شروع دوباره فریادِ بینتیجه کمک، جرأت را به سراغش آورد تا چشمانش را بگشاید و با مهاجم روبهرو شود.
-: «واقعا مسخره است. وای! من چقدر ترسو و احمقم! این فقط نور آفتاب بود که از پنجره روی بدنم نشسته بود. آخه چطوری من این رو غریبه خوندم؟ واقعا چطوری فکر کردم این سپهره؟ سپهر که هنوز سفره.»
لبانش را گاز گرفت: «البته میشه گفت این هم یک جورایی سپهره خب. ولی نه سپهر واقعی، نه هم سپهر رویایی بلکه یک سپهر دیگه. سپهرِ… سپهرِ… نمیدونم اصلا ولش کن. اوه، نه! خورشید بالا اومده. وای! نکنه امروز هم خواب مونده باشم.»
خسته و بیحال با چشمان نیمهباز و قیکرده به طرف آشپزخانه رفت. بطری آب پرتقال را از یخچال برداشت، کمی بیشتر از نصف در لیوان ریخت و بطری را همانجا رها کرد. در میانه راه آشپزخانه تا تراس دو تکه از بیسکویتهای روی میز مهمان در پذیرایی را برداشت تا همینها صبحانهاش باشند.
آنقدر برای دیدن بچهها هیجانزده بود که با پای برهنه و صبحانه در دست به سمت نردههای انتهای تراس که مشرف به خیابان بود، رفت. مثل دختربچهای که موقع صبحانه خیره به برنامه کودک نگاه میکند، دهانش هنگام خوردن از هیجانِ ادامه باز مانده بود.
به پسر بچهای که آن روز را خواب مانده بود و دیر به مهدکودک آمده بود خیرهشد. با اشتیاق تمام تلاش میکرد تا دیالوگ طلایی مادر به پسرش را حدس بزند.
-: «پسر خوشگل و نازم، لازم نیست به مریمجون دروغ بگی چرا خواب موندی، فقط راستش رو بگو و از این به بعد هم قول بده دیر از خواب بیدار نشی. راستی چاشتت رو هم بخوریا. همونی رو که دوست داری برات درستکردم، برای برگشتن هم بابا میاد دنبالت. باشه؟
اگر هم مثل همیشه یک کم دیر کرد جایی نری ها! اگر کسی هم بهت گفت از طرف مامان باباته هم باهاش نریا! باشه پسرم؟ میدونم که تو خودت زرنگی و گول این طور چیزا رو نمیخوری ولی منم گفتم تا بیشتر حواست باشه.»
دریا بعد از تماشای ته ماندههای اکران روزانه که مدیون خوابماندن پسربچه بود،روی صندلی حصیری تراس نشست. نگاهی به صندلی روبهرویش، جای خالی سپهر، انداخت کتاب پرتره مختومه.
-: «کاش بودی سپهر. کاش بودی و مثل همیشه با اون کارآگاهبازیات از شخصیت این مادر و پسر رو برام میگفتی. می گفتی این مادره خونه داره. چون لفظ قلم حرف نمیزد ولی محبت از حرفاش میبارید. چون وقت کرده بود برای پسرش صبحانهای که دوست داشته رو درستکنه. چون هیچ عجلهای برای رفتن به سرکار نداشت و به اندازه کافی با بچهاش صحبتکرد.
نمیدونم شاید هم میگفتی مادره روانشناسه یا حداقل روانشناسی خونده که داشت اون طوری به بچهاش توصیه میکرد تا بتونه رفتارش رو بسازه. شاید هم میگفتی کارمنده که وقت نمیکرد برای برگشت بیاد دنبال بچهاش.
کاش بودی که آخر این همه تحلیلهای جالب که شده سرگرمی صبح من و تو، بگم که هر مادری باید آرایشگر و کارگردان باشه برای خونهاش. همکار و معاون باشه برای همسرش.
معلم، پرستار، روانشناس، مشاور، استاد فلسفه و الهیات و هزارجور چیز دیگه باشه برای فرزندش. توهم با نگاهی حسادتآمیز از آغاز این تبعیض، با لبخندی از رضایت من رو تایید کنی و ادامه بدی.»
جرعهای طولانی از آب پرتقال نوشید و لیوان خالی را روی میز گذاشت پاهایش را دراز کرد تا به لبه سکوی کوتاه سنگی که محل اتصال به نردههای محافظ فلزی بود، برسد. دستانش را گره کرد و پشت گردنش برد و به فکری دیگری پرداخت.
-: «گرمای انگشتای سپهر وقتی نوازشم میکرد عین گرمای آفتاب امروز بود که با نسیم صبح من رو به وجد میآورد. لذت نوازشهای امروز کم از نوازشهای سپهر نداشت.
چقدر خوبه برم روی تخت دراز بکشم و دوباره این حس را تجربه کنم. برم روی تخت و خودم رو به سپهر تسلیم کنم. ولی… ولی اون که سپهر من نیست. آخه…»کتاب پرتره مختومه
در حالیکه به فکرش ادامه میداد پاهایش را روی هم انداخت.کتاب پرتره مختومه
-: «اصلاً این جور حسی درسته؟ درسته که عشقت رو شبیه چیز دیگهای بکنی تا بتونی از اون لذت ببری یا بتونی با خودت همیشه داشته باشیش؟ خوبه که از سپهر نماد بسازم و بعد تسلیم اون بشم؟ یعنی اسم این چیه؟ خیانت؟»
ساعت 9:38 کتاب پرتره مختومه
دریا: «الو! سلام.»
-: «سلام عزیزم. صبحت بخیر. شما باید خانم… حجازی باشی. دریا حجازی. درست میگم؟»
دریا: «بله،خودم هستم. بفرمایین.»
-: «عزیزم یک ماهی میشه که یک امانتی پیش ما جاگذاشتی. نمیایی ببریش؟»
دریا: «ببخشید خانم. ولی من هنوز به جا نیاوردم. میشه خودتون رو معرفی کنید.»
-: «وا! هنوز نفهمیدی خانووم؟! به شوهرت هم گفتم که باید یک هفته بعدِ آزمایش بیاین نتیجه رو بگیرین. ولی انگار یادشون نموند. من از کلینیک زنان تماس میگیرم. بیا نتیجهات رو بگیر خااانووم. فقط شیرینی فراموشت نشه.»
دریا: «آره، آخه شوهرم… چی؟ میشه دوباره بگین چی گفتین؟ الو؟ الو؟ چرا قطع کرد؟ نه به اون گرم گرفتن اولش، نه به این خدافظی آخرش.»
به اتاق خواب برمیگردد و با عجله دست در کمد لباس هایش میکند، اولین مانتو و شلواری که به دستش رسید را برداشت. همانطور که مانتو خاکستریاش را که گلهای فیروزهای بر رویش کار شدهبود را میپوشید.
حواسش دوباره مشغول همان نسیم دلانگیز پاییزی و گرمای ملایم آفتاب که از بیرون پنجره به داخل هجوم میآوردند، شد. به سمت پنجره رفت، پنجره را بست و پرده را کامل کشید و راهی کلینیک شد.
ساعت 10:38
دریا روبهروی کلینیک از تاکسی پیاده شد، سرش را بالا آورد تا مطمئن شود که همان جایی است که یک ماه پیش آمدهبود. اتفاقی چشمش به تابلو نصبشده بر روی ساختمان کلینیک میافتد. عکس زنی که دست بر شکم برآمدهاش گذاشتهبود و لبخند میزد.
ناخودآگاه ترس وجودش را تصاحب می÷کند. خودش را جای آن زن گذاشت، هرچه بیشتر خیره میشد، ترسش بیشتر و بیشتر میشد. با بوق اعتراضی راننده که فریاد می زد: «خانم اینجا وسط خیابونه ها!» به خودش آمد.
با نفسهای عمیقی که میکشید به طرف کلینیک گام برمیداشت.
دریا: «سلام خانم. خسته نباشید. امروز از کلینیک با من تماس گرفتن که بیام نتیجهام رو بگیرم.»
-: «نوبت گرفتین؟»
دریا:«نه هنوز. مگه خیلی زمان میبره؟»
-: «وا! چه فرقی داره خانم؟ بالاخره که باید نوبت بگیری. هر کاری رویه خودشو داره، نوبتت که شد، بیا تا برم و نتیجهات رو بیارم.»
دریا: «یعنی میگین پیدا کردن یک برگه خیلی طول میکشه؟»
-: «نه عزیز من. ولی این ضوابط کلینیکه دیگه. باید رعایت بشه. خب؟»
برگه نوبت را از دستگاه گرفت، به طرف محوطه انتظار رفت و روی صندلی انتظار نشست. در سمت راست صندلیاش، زن و شوهری نشسته بودند. از شکم برآمده زن معلوم بود که برای سونوگرافی آمده.
در همین حین که چنین فکری از ذهن دریا میگذشت، زن رو به مرد کرد: «حمید خیلیوقته میخواستم ازت یک چیزی بپرسم که موقعیتش نشده، الان هم نمیدونم موقعیتش هست یا نه.»
شوهر: «بگو عزیزم.»
زن: «اگر خدایی نکرده بچهمون تو این دوران ناقص یا معلول بشه، چهکار میکنی؟»
شوهر: «آخه اینم شد سوال عزیز من؟ من نمیدونم چرا دوست داری همش انقدر منفینگری کنی؟»
زن: «حمید! طفره نرو. جواب منو بده. چهکار میکنی؟»
شوهر در حالیکه اندکی اخم درصورت داشت، انگشتانش را درون موهایش کرد: «ستایش! نمیدونم. نمیدونم و نمیخوامم در موردش فکر کنم ولی مطمئن باش کاری میکردم که حتماً به نفع تو باشه. به نفع خودمون.»
دریا صورتش را به جهت مخالف کرد تا آندو متوجه او نباشند.
در همین حین به چهره آشنایی برخورد کرد.: «وای نه! این انگار خودشه! این دیگه اینجا چهکار میکنه؟! آره خودشه نغمه است. همون دوست قدیمی. همونی که برای رسیدن به خواستهاش حاضر بود هرکاری بکنه، حتی با دروغاش تو رو هم بفروشه یا دست بندازه، ولی اون اینجا چهکار میکنه؟ اون که همیشه برای گند زدناش راه حلی داشت ولی انگار این بار خیلی گند زده و چارهای هم نداره.»
ساعت 10:48
-: «شماره ۴۸ پذیرش»
نغمه: «سلام، روزتون بخیر. نغمه اصلانی هستم. هفته پیش برای تست بارداری اومده بودم خدمتتون.»
-: «بفرما بشین عزیزم. نتیجهات رو بیارم صدات میزنم. شماره ۴۹.»
دریا: «سلام. خسته نباشید. با من تماس گرفتید برای نتیجه تست بارداری بیام.»
-: «بله دیگه جانم. حتما ما باید زنگ میزدیم؟ شما خودتون نمیدونید مگه کی بیاین؟ اسمتون؟»
دریا: «دریا حجازی»
-: «بشینید صداتون میزنم.»
ساعت 10:58
-: «خانم اصلانی و حجازی بفرمایین نتیجه هاتون حاضره.»
دریا درحالیکه به سمت باجه مربوطه میرفت با خودش غرولند می کرد: «بیا آخرش هم، اون چیزی که نمیخواستم بشه، شد. حالا باید با این نغمه خانم روبهرو بشم.»
نغمه: «دریا؟ خودتی دختر؟ نگاش کن اصلا هیچ فرقی نکرده. همون دریای دبیرستان. همون خوشگل همیشگی.»
دریا: «سلام نغمه جان. چطوری؟ تو کجا، اینجا کجا؟ نکنه باز به مشکل خوردی؟»
نغمه: «چرا به مشکل بخورم؟ من الان ازدواج کردم دریاجون. دیگه چه مشکلی میتونم داشته باشم؟»
دریا آماده تمسخر این توجیه بچهگانه نغمه بود که صدای مسئول آزمایشگاه بلند شد: «خانم اصلانی و حجازی نبودن؟»
نغمه: «چرا ما اینجاییم.»
-: «پس بیاین دیگه خانوما. بقیه هم منتظرن. شما خانمه؟»
دریا: «حجازی.»
-: «به به! تبریک میگم خانوووم. بااارداری. باید بیشتر مراقب خودت باشی. مخصوصاً الان که داری وارد ماه دومت میشی. شما هم باید خانم اصلانی باشی. متاسفم عزیزم. انشالله سری بعدی خبرهای خوبی بشنوی.»
نغمه: «اِ وا چرا خانوم؟ خبر از این بهتر آخه؟ خیلیممنون.»
هردو از کلینیک خارج میشدند؛ دریا که از شُک شنیدن جواب بیرون نیامده بود با حرفهای موذیانه نغمه مواجه شد.
نغمه: «دریا یادمه انگار دو سه سالی بیشتر از ازدواجت نمیگذره. آره؟ دیگه از همون سالها بود که کمتر هم رو میدیدیم. بابا دختر فکر نکردی زوده؟ یک نگاه به خودت ننداختی؟ صورت با طراوت و شادابت، پوست لطیف و نرمت، بدن رو فرمت. تو نمیدونستی که بعد حاملگی اینجوری نمیمونی؟»
دریا: «نه اونقدرا هم که میگی نیست.»
نغمه: «اینطوریا هم نیست؟! من که به محسن شوهرم گفتم این چند سال اول فقط و فقط باید عشق و حال باشه و بس. لااقل یکم تجربه زندگی مشترک رو بچشیم دیگه.»
دریا: «تو؟! تو تجربه زندگی مشترک رو نچشیدی؟!»
نغمه: «آره خب. منظورم ازدواجه دیگه. نه اون رابطههای قدیم. به اونا که نمیشه بگی زندگی مشترک. البته میدونم درکش برات سخته ولی این نظر منه. حالا تو یک نگاه به آیندهات بنداز. میدونی با اومدن بچه چهقدر زندگیات سخت میشه؟ اونم تو این خراب شده که هر کس به فکر خودشه و به هیچی و هیچکی کار نداره جز جیب خودش.»