عنوان کتاب: پری (فروست هالای بانو)
نویسنده: حسن بلندی
این کتاب داستان ساحری بدجنس به نام سهران است که کودکان تازه متولد شده را از والدینشان میدزدد و به کاخ خودش میبرد تا آنان را همانند خودش به جادوگری پلید تبدیل کند.
پری، یکی دیگر از شخصیتهای اصلی این داستان دختری زیبا روی است که مادرش به شدت از او مراقب میکند تا مثل دیگر کودکان در چنگال سهران نیوفتد. اما پری روز به روز زیباتر میشود و طمع سهران برای دزدیدن او بیشتر میشود.
رمان پیش رو که روایتی همانند به داستانهای فولکور عامیانه دارد شما را به اعماق قصههای پریان میبرد و با تصویرسازی شگرف در دنیایی از افسانههای جادویی غرق میکند.
چکیده ای از کتاب:
چشمان بلوریش همچون ستارهای در آسمان میدرخشید و همه را مجذوب خود میکرد؛ پلکهای بلندش مانندِ خیزران کنار چشمه جلوهگاهی در کنار لالههای گونهاش بود و غنچۀ سرخ لبانش، شبیهِ یاقوتی سرخ نمایان میشد.
وقتی روزهای بهاری میآمد کمتر کسی میتوانست در میان یاس، بنفشه، گلهای داوودی و طبیعت رنگارنگ، او را تشخیص دهد؛ گیسوانش در برابر نسیم بیتابی میکرد و موج میخورد و همچون چمنزاری زیبا جلوه دیگری از خود نشان میداد؛ بلبلها دور و برش غزلخوانی میکردند و پروانهها به گِرد وجودش میچرخیدند، تا گَردی از این گلهای زیبا به پرهای حریریشان نشیند. «پَری» از جمله گلهایی بود که در گلستان زندگی شکفته شده بود.
اما همهجا که پر از گل و شکوفه نمیشود؛ در کنارِ گلهای بهاری، خار نیز هست، پیچکهای هرز هم هستند که به ساقهی گلهای لطیف میپیچند.
از میان علفهای هرز، علفی که در کنار گلها رُشد کرده بود و خود را به پای پَری رسانده بود زنی به نام «سهران» بود. او با چشمانی فرورفته و شیطانی و ابروانی درهم کشیده و خمیده، و چهرهای تُرشیده در پیچ و خمهای زندگی و گیسوان درهم ریخته با دستهای زمختش و کمری کمان شده، همیشه سعی در آزار مردم داشت و برای خود خانه، نَه! نَه!!، قصری به خیال خود، ساخته بود که در آنجا دختران تازه متولّد شده را به کمند جادوی خود اسیر میکرد.
چراکه میخواست همه را دور و برش جمع کند و فکر میکرد با اینکار از نفرت و بیزاری دیگران رها میشود. چرخ افلاک میچرخید و میچرخید تا گلهای تازه، شکفته شود یا عمری از آنها سپری گردد و در پاییز عمرشان خزان شوند.
پیرزن جادوگر که خود را بارها به جای «سلطان» خانم جا زده و به بالین زنانِ زائو آمده بود تا قبل از شکفتن گلی در باغ مهر مادر، تصمیم شوم خود را در مورد آنها اجرا کند و از آنان جادوگری تربیت کند که دقیقاً مثلِ خودش، شوم و بداندیش باشند. اینبار «شهربانو» گرفتارِ تور جادویشش شده بود، چنانکه سهران همیشه آرزوی به دست آوردن گلی از باغ او را داشت.
از طرفی ماما «سلطان» دایهای بود برای کودکان و مادری مهربانتر از مادر برای مادرانشان. او زنی پاک دامن بود و گویی با عالَمِ غیب ارتباط داشت و هر اتفاقی که ممکن بود بیافتد پیشبینی میکرد و مشت طرف را باز میکرد. مثلاً جادوهای سهران را همیشه نقش بر آب میکرد؛ به همین خاطر جادوگر پیر دیگر از دست سلطانخانم به ستوه آمده بود و سایه او را با تیر میزد و به هزار رنگ و هزارچهره درمیآمد تا سلطان را در میان مردم بدنام کند. بیخبر از اینکه دیگر مشتاش باز شده بود.
ولی دسیسه های او تمام شدنی نبود. از طرفی پَری، در گلستان مادر هر روز شکوفاتر میشد و به دور از بدچشمان و بد نظران بزرگ میشد. او دختری بود که دل هر بینندهای را به خود مجذوب میکرد و وقتی با کودکان هم سن و سالش بازی میکرد همه نگاهها به او بود و وقتی در میان گلها خود را قایم میکرد کسی نمیتوانست او را از میان گلها درست تشخیص دهد.
هر از گاهی، خبری در میان مردم میپیچید که فلان کودک هم گم شد و مادری دیگر به سوگ نشست. این خبرها، همیشه شهربانو دچار دلهره و اضطراب میکرد و تنش را چون بید میلرزاند؛ ترسِ اینکه روزی او هم پری را از دست دهد، هرروز نحیفتر و نحیفتر میشد.
اما در این میان، چیزی که از همه بدتر بود و حتی خود جادوگر پیر را به وحشت میانداخت یکی «هالای بانو» بود و دیگری دیوی پستفطرت که لذیذترین غذایش گوشت آدمیزاد شده بود.
شهربانو بدون اینکه هالای بانو بتواند آسیبی به او و فرزند عزیزش برساند، دخترش را سالم به دنیا آورده بود. اما با این حال، بیشتر از همه در فکر و خیال به سر میبرد و بارها کابوس میدید که دخترش به دست دیو اسیر شده و یا روزی میدید که دخترش گرفتار دستهای جادوگر پیر شده است و وقتی هراسان از خواب میپرید، تا میدید پری همانند بچه آهویی در کنارش خوابیده است. نفس آرامی میکشید و میگفت:
خدایا از این که دختری با این قلبِ مهربان، چشمان بلوری، گیسوان طلایی و صورت قرصِ قمر به من عطا کردی و نگذاشتی در زندگیم احساس تنهایی کنم، تو را سپاس میگویم و تو را قسم میدهم به بزرگیت که او را برایم حفظ کن و هرگز از من جدا نکن.
البته این تنها مادرش نبود که برای پری نگران بود بلکه سلطانخانم و حتی «فیروزه نَنِه» و عدّهای دیگر هم از اینکه مبادا بلایی به سر پری بیآید نگران بودند و روز به روز نگرانی آنها بیشتر میشد چراکه پری هرچه بزرگتر میشد گل رویش شکوفاتر میشد و همه مبهوت زیباییش میشدند.
بیشترین رفت و آمدی که به خانۀ شهربانو میشد از طرف سلطانخانم بود. زبیده همسایۀ چند کوچه آن طرفی شهربانو زنی بود که با سلطان خانم میانۀ خوبی نداشت و همیشه سعی داشت صحبتهای سلطان خانم را خرافات جلوه دهد و مردم را از اینکه به حرفهای سلطان گوش میدهند ملامت میکرد. شهربانو که دیگر از دست زبیده دلخور شده بود گفت:
تو چرا این قدر با سلطان درافتادهای؟ او که زن خوب و مهربانی است و آزارش حتی به یک مورچه هم نمیرسد زبیده؛ بگذار این موضوع را برای همیشه برایت روشن کنم که نباید با سلطان چنین رفتار کنی.
این مسأله به نوعی شهربانو را هم آزار میداد. گلدسته همسر مالک هم که با شهربانو دوست بود، یکبار به زبیده گفت:
زبیده! شهربانو راست میگوید چرا با سلطان اینطوری برخورد میکنی؟ من خیلی خوب یادم است که مادرم میگفت: منصورۀ خدا بیامرز ـ مادر بزرگ شهربانو ـ یک موقعی، نیمههای شب که داشته از خانه پدرش برمیگشته، متوجه میشود زنی در کنار قَلْخْچه ایستاده است و با اینکه در تاریکی شب زیاد مشخص نبوده، ولی تا مادر بزرگِ شهربانو را میبیند رویش را از او برمیگرداند.
او هم، چون از مادر بزرگش شنیده بوده که هالای بانو فقط شبها، آن هم در نیمههای شب بیرون میآید و کمتر خودش را به کسی نشان میدهد امّا غیر معمول است کسی بتواند او را در تاریکی شب ببیند، ولی وقتی ببینی تشخیص دادنش خیلی راحت است چون قد آنها دو برابر قد آدم است به همین خاطر آنها کمتر خودشان را به کسی نشان میدهند.
از آنجاکه مادربزرگ شهربانو از این قضیه آگاهی داشته و چیزهایی را شنیده بوده، متوجه میشود که این همان هالایبانو است که رویش را برگردانده تا کسی متوجه نشود. در آن لحظه سنجاقی را که در جلیقۀ خود داشته، باز میکند و یواشکی در لباس هالایبانو فرو میکند.
در این لحظه خاتون هم گفت:
من هم این مطلب را بارها شنیدهام. گلدسته راست میگوید. اگر کسی بتواند سوزن و سنجاقی را در لباس هالایبانو فرو کند او دیگر قادر به فرار نخواهد بود مگر اینکه سنجاق را باز کند. اصلاً اگر چیزی را از جنس آهنآلات بتوانی به گردنشان طوق کنی، دیگر قادر نخواهند بود آن گردنبند را هم از گردن خود باز کنند و مطیع میشوند.
گلدسته ادامه داد:
منصوره تا سنجاق را در لباس هالایبانو فرو میکند به او میگوید: راه بیُفت! تو دیگر در اختیار من هستی و باید برویم خانۀ ما، هالای بانو مثل یک بَرده راه میافتد و به دنبالش میرود. نصیر آقا از اینکه میبیند منصوره هالایبانو را مطیع کرده و با خود به خانه آورده، خیلی خوشحال میشود و به خاطر اینکه با زنی ازدواجکرده که دارای هوش و ذکاوت و دلی نترس است به خود میبالد.
هالایبانو به طمع گرفتن جان مَهلقا ـ که در حال زایمان بود ـ در کنار قلخچه ایستاده بود، گرفتار شد. این هم تقدیر خدا بود که مهلقا وقتی در خانه تنها مانده بود و کسی هم نبود کمکش کند تا او فرزندش را سالم به دنیا آوَرَد و جان خودش هم در خطر بود، هالای بانو گرفتار شد؛ کمی بعد از گیر افتادن هالای بانو بود که نَنِه سلطان خود را به بالین مهلقا رساند.
«ایوب» ـ شوهر مَهلقا ـ برای خرید مایحتاج زندگی رفته بود شهر و با اینکه میدانست روزهای آخر حاملگی مهلقا است مجبور بود برای خرید لباس برای بچهاش به شهر برود. از بدشانشی اسب پیرِ نعمتالله را که قرض گرفته و همراه برده بود همپای اسبها و الاغهای دیگر دوستانش راه نمیرفت و موجب میشد تا ایوب آقا نتواند به زودی به روستا برگردد.
دیگر اعصابش داغون شده بود و هرچه تلاش کرد دید خورشید غروب کرده و او کلّی راه در پیش دارد و تمام فکر و ذکرش شده بود مهلقا، هی خدا خدا میکرد و مدام دلواپس بود و اضطراب داشت. تا اینکه چند فرسخ مانده به دِه، براتعلی گفت:
ایوب میبینم نگران زنت هستی! تو جلوتر برو! با این وضع راه رفتنِ این زبان بستهها، تو کلافه میشوی ما آرام آرام میآییم؛ رسیدیم دِه خبرت میکنیم. برو من هم دلشوره گرفتم. انشاءالله خبرهای خوش بشنوی.
ایوب از آنها تشکر کرد و سریعتر راه افتاد تا هرچه زودتر خودش را پیش همسرش برساند. البته نگرانی و دلهرۀ ایوب هم بیمورد نبود.
با اینکه مهلقا تا عصر خانۀ مادرش بود ولی هرچه اصرار کردند، گفت:
نمیتوانم بمانم. الآن ایوب میآید و میماند پشت در، وقتی برسد حتماً خیلی خسته است؛ سریع بروم و برایش چایی آماده کنم.
بیخبر از اینکه زمان وضع حملش فرارسیده و باید فارغ شود و هالایبانو بویی که به مشامش رسیده بود، خیلی باب میلش بود. به همین خاطر در کنار قلخچۀ منصورهخانم کمین کرده بود تا وارد خانه شود و خود را ماما جا بزند، رحم مَهلقا را بیرون بیاورد و دلی از عزا در آورد.
مهلقا تا وارد خانه شد درد امانش را برید و هرکاری کرد دید نمیتواند کسی را صدا بزند و همانند ماری که زخمی شده باشد در خود میپیچید و مینالید اما دریغ از کسی که صدای او را بشنود. اما انگار به دل سلطان افتاده بود؛ شاید هم چون تجربۀ زیادی داشت فهمیده بود این روزها و ساعتها مهلقا فارغ خواهد شد و.
اشت به خانه او میآمد که صدای درد و نالیدنش به گوشش خورد و سریع به هر طریقی که بود در تاریکی شب خودش را به بالین مهلقا رساند.
مهلقا توانست به کمک سلطان خانم به سلامتی بچهاش را به دنیا آورد. البته اگر منصوره، هالایبانو را گیر نمیانداخت خطر گرفتار شدن مهلقا در دام هالایبانو خیلی بیشتر بود.
وقتی خبر به دام افتادن هالایبانو در دِه پیچید چنان خوفی بر دل مهلقا نشست که نزدیک بود قبض روح شود.
از آن روز به بعد، هالایبانو مثل یک دختر سر به راه کار میکرد و نِقنِق هم نمیکرد. درست است که اصلاً دل خوشی برای ماندن و کار کردن برای منصوره خانم را نداشت و میخواست زودتر از چنگ منصوره رهایی یابد، هر از گاهی از وی میخواست تا او را آزاد کند، اما به خاطر روح پلیدی که داشت و همیشه در پی آزار و اذیت مادران زائو بود و حتی موجب مرگ آنها نیز میشد، به همین خاطر مادر بزرگِ شهربانو حاضر به آزاد کردنش نمیشد.
گلدسته گفت:
خاتون! غیر از اینها، قمرخانم میگفت: مادرم تا صحبت هالای بانو به میان میآمد، میگفت: بارها من هالایبانو را میفرستادم به کمک فیروزه که قبل از سلطان، مامایی میکرد چون بعد از شوهرش مرحوم غیبالله کسی را نداشت و صاحب اولادی هم نبود که کمکْ حالش باشد، میگفتم برو خانۀ فیروزه خانم را جارو کن و برایش آب ببر و وقتی کوزههایش را پر از آب کردی برگردد.
ولی بعضی وقتها یادم نمیماند که اگر از هالایبانو بخواهی کاری برایت انجام دهد و بگویی سریع این کار را برای من انجام بده بر عکسش عمل میکند؛ مثلاً وقتی به او میگفتم برو خانۀ فیروزه و زود برگرد، برعکس، دیر برمیگشت. به همین جهت باید همه چیز را خلاف آنچه که در نظر داشتی، برایش میگفتی تا کارش را درست انجام دهد. خیلی وقتها اتفاق میافتاد که میگفتم برو زود از چشمه کوزهها را پرکن بیار، میرفت تا عصر هم برنمیگشت و من میماندم و هی انتظار.»
چشمه از ده خیلی فاصله داشت و برای پیرزنی چون فیروزه سخت بود از آنجا آب بیاورد. فیروزه زنی نیکسیرت و خوش اخلاق بود و علاوه بر مامایی برای اهالی دِه، در برخی موارد طبابت هم میکرد و اگر کسی به دلش آب میافتاد و دل درد شدید میگرفت، با دستان نحیف و مهربانش شکم آن فرد را ماساژ میداد و حالش خوب میشد.
اگر کسی خدای نکرده دست و پایش میشکست چنان با تخته آن محل را میبست که تارِ مویی از جای شکستگی مشخص نمیشد و زود جوش میخورد؛ معمولاً توصیه میکرد برای زود خوبشدن بهتر است از روغن حیوانی استفاده کنند. به همین خاطر اهالی برای قدردانی از زحماتی که میکشید و دستمزدی بابت مداوا نمیگرفت، به او کمک میکردند و برایش آب و غذا میبردند.
بعدها که چاهکَنها از ده بغلی آمدند و حفر قنات دِه را شروع کردند و آب را از طریق قنات و کاریز به وسط روستا رساندند. چشمهای که اهالی روستا از آن آب میآوردند چشمهای بود به نام «خانملار چشمهسی». با اینکه یک چشمه دیگر هم نزدیک دِه بود به نامِ «چشمۀ عقیل دَرَهسی» اما چون آبش خیلی کم بود، زنها مجبور بودند به خانملار چشمهسی بروند.
گلدسته گفت:
الآن که به خاطر ریزش قنات، آبِ کاریز قطع شده، چشمهای که از آن آب میآوردیم، خودتان رفتید، خیلی دور است. کسی دیگه به آنجا نمیرود مگر کسی که دختری داشته باشد که کمک دست او باشد و الاّ به خود من که سخت است با این سن و سال بروم خانملار چشمهسی. مگر نه!؟ اگر حرف بدی میزنم بگویید تو را خدا.
همگی گفتند:
نه! خیلی هم حرف خوبی میزنی، دیگر رمقی نمانده تا این همه راه را برویم و بیاییم.
ــ مادرم میگفت: بعضی وقتها چند بار که سرِ چشمه میرفتیم، خسته میشدیم و موقع برگشتن کوزه از دستمان میافتاد و میشکست. اما هالای بانو روزی چند بار به لب چشمه میرفت و برمیگشت اما خیالی برایش نبود و خیلی راحت بود و اصلاً احساس خستگی نمیکرد.
فیروزه ننه، کوزهای داشت که یادگار جهازش بود و خیلی دوستش داشت و هر وقت ما برایش آب میبردیم میگفت: تو را خدا مواظب باشید تا کوزهام را نشکنید.
شهربانو تو یادت نمیآید خواهر بزرگتر از تو با اینکه خیلی کوچک بود اما بیشتر از همۀ هم سن و سالهایش برای فیروزه آب و غذا میبرد. به همین خاطر به قمرخانم میگفت: تو را خدا شهربانو را اذیت نکن من خودم میروم و آب میآورم من راضی به اذیت شدن این دختر کوچولو نیستم.
بعد از آن خدایا بیامرز، تو کمک حال فیروزه خانم شدی. حالا زبیده! درست است که نه شهربانو هالایبانو را دیده و نه تو، شاید هم قبل از آن زمان که با امیرولی ازدواج کنی و به ده ما بیایی، چیزهایی راجع به هالایبانو شنیده باشی و حالا یادت نمیآید.
البته زبیده با اینکه سِنّت کم بود، به خاطر مادر امیرولی که دختری نداشت و نمیتوانست کار بکند، به تواجازه دادند تا با امیرولی ازدواج کنی. تازه میگفتند: امیرولی وقتی داشته گوسفند را میچرانده تو را میبیند و عاشقت میشود و با خواستگاری و اصرار پدر بزرگ شهربانو، موافقت میکنند تا شما با هم ازدواج کنید. شاید امیرولی برای خود تو گفته باشد که چطور تو را دیده و عاشقت شده؟
زبیدهگفت:
درسته! اینطوری بود. با اینکه دختری خجالتی بودم ولی به خاطر اینکه امیرولی را ببینم یواشکی از درز دَر نگاه کردم تا اگر پسندم نبود با او ازدواج نکنم. ولی تا به حرفهای قوم و اقربایش گوش دادم و دیدم پسر مؤدّب و با مرامیاست، وقتی نظرم را پرسیدند: بله را گفتم.
گلدسته گفت:
«خدا رحمت کند قمرخانم مادرشهربانو را اگر زنده بود الآن به تو ثابت میکرد که هالایبانو چقدر در خانۀ مادرشکارکرده است.
زبیده بلافاصله سرحرف را باز کرد و گفت:
گلدسته! تو ماند بودی که حرف دروغ نزنی که زدی! چشممان روشن! بابا به خدا همه اینها خرافات است. تازه حرف دروغ هم زدی.
گلدستهگفت:
مگر زبیده من چیگفتم که دروغ باشد؟
زبیده خندید وگفت:
دختر! حالت خوبه؟ هیچ متوجّه هستی چی داری میگویی؟ شهربانو را با من همسن و سال میدانی!؟ دختر من دارم پیر میشوم. اما شهربانو …
امّا ادامۀ حرفش را نیمه تمام در دهانش قورت داد و چیزی نگفت.
گلدسته گفت:
زبیده مشکل تو همین جاست که قبل از اینکه کاملاً متوجه موضوع بشوی قضاوت میکنی، پس اجازه بده برایت تعریف کنم قبل از اینکه شهربانو به دنیا بیاید خواهر شهربانو به دلیل بیماری حصبه یا وبا جانش را از دست داد آخر طبیبی نبود که درمانش کند درست که دو سه بار شهر بردنش ولی طبیبها گفته بودند دیر آوردهاید. درد در تنش جا کرده و پس از مدتها رنج کشیدن بیچاره فوت کرد.
انصافاً شهربانو دختر زیبارویی بود و چشمان درشت و مشکی، با ابروانی پهن و بههم پیوسته و با صورتی مثلِ قرصِ قَمر و گیسوانی مشکین با پیچشی زیبا از همه دلربایی میکرد. خدا رحمتت کند دختر! خدا به تو غیر زیبایی ظاهری آراستگی درونی هم داده بود و عزیز دُردانه مادر بزرگش منصوره خدا بیامرز بود.
بهتره بگویم مثل پری بود منتهی از بعضی جهات با هم فرق دارند، مثلاً موهایشان… بعد از فوت شهربانو، نصیرآقا چند روزی لب به آب و غذا نزد و مدتی افسرده و ملول، خود را از دیگران کنار کشید تا اینکه دوباره قمرخانم حامله شد و خدا یک دختر به او بخشید و چراغ دل نصیر را دوباره روشن کرد. من به خوبی یادم است که آقا نصیر شب و روز نداشت تا مبادا هالایبانو به خاطرِ قَسَمی که خورده، بتواند آسیبی به او برساند.
همیشه مواظب قمر بود. خوشبختانه از جانب هالایبانو و یا از نظر وضع حمل، مشکلی پیش نیامد. بعد از تولد هم تا دید دختر است به خاطر اینکه علاقه وافرش از شهربانو کم نمیشد گفت: «باید اسم این دخترم را بگذارید شهربانو. به همین دلیل این نام را روی تو گذاشتند شهربانو.
گلدسته یک دفعه حرفش را عوض کرد و گفت:
دیگر از این به بعد هم دوست ندارم سر به سر این پیرزن بیچاره بگذاری.
زبیده گفت:
گلدسته! سر به سرِ کی؟!… من کاری با کسی ندارم. فقط گفتم حرفهای شما، خرافات است خوب حالا که بدتان میآید باشد! از این به بعد حرف نمیزنم! اصلاً میگویم تمام حرفهای او حجّت است! اما بهتراست بدانید من سر به سر کسی نگذاشتم و نمیدانم منظورت کیه؟
گلدستهگفت:
ای بابا سلطان را میگویم. خواهش میکنم پیرزنی را که یک پایش لب گور است و یک پایش این دنیا، اینقدر اذیّت نکن. خودت که میبینی ما خودمان کمکم داریم به سن و سال او میرسیم. تازه هم فیروزه و هم سلطان خانم، بهگردن همۀ ما حق مادری دارند و باید به آنها کمک کنیم نه اینکه از خودمان برنجانیمشان.
در این لحظه پسر گلدسته سراسیمه آمد و گفت:
مادر! مادر! میگویند فیروزه نَنِه فوت کرده! یعنیچه!؟
گلدسته و شهربانو با دست به سرشان کوبیدند و گفتند:
خدا رحمتت کند زن! ما داشتیم ذکر خیرت را میکردیم حالا تو هم از میان ما رفتی؟
پسرگلدسته که دید از مادرش و دیگران جوابی نگرفت، بیحوصله از آنها دور شد.
سراسیمه هر دو بلند شدند تا به خانه فیروزه بروند که زبیده گفت:
بابا تو را خدا صبر کنید من هم بیایم. اجازه بدهید یک لحظه چادر سرم کنم و بیایم.
در راه که داشتند میرفتند گلدسته گفت:
میبینی زبیده! عمرها دیگر کوتاه شده و هر روز یکی از ما دِه را ترک میکند و فقط خوبیهاست که به یاد میماند. میبینی تو را خدا، فیروزه خانم هم رفت به رحمت خدا.
سلطان خانم که دید همه با عجله به طرف خانۀ فیروزه میروند گفت:
شهربانو چی شده؟ کجا میروید!؟
ــ فیروزه خانم …
دیگر بغض گلویش را گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند.
زبیده گفت:
خدا رحمتشکند، فیروزه خانم فوتکرده است.
سلطان خانم یک دست بر زانو و دست دیگر را به دیوار تکیه داد تا بلند شود؛ زبیده گفت:
صبرکن نَنِه سلطان، بگذار بیایم و کمکت کنم تا با هم برویم.
گلدسته که یک حرکت خداپسندانه از زبیده دید قلباً خوشحال شد چون حرفهایش روی او تأثیر گذاشته بود. با کمک هم سلطان خانم را بلند کرده و او را هم به منزل فیروزه بردند. مشکل اصلی سلطانخانم پاهایش بود که امانش را بریده بود؛ درد زانوهایش او را زمینگیر کرده بود و به سختی میتوانست راه برود.
بیچاره فیروزه خانم، در هفت آسمان حتی یک ستاره هم نداشت؛ حتی از داشتم فرزند هم محروم بود؛ امّا بخاطر اینکه دلی مهربان و رئوف داشت تمام مردمِ دِه، بر مرگش حسرت خوردند و او را با احترام به خاک سپردند.
پس از مراسم خاکسپاری، در جمعِ زنها که به سمتِ روستا میرفتند، گلدسته گفت:
دیدید چطور دیروز حرفهایم ناتمام ماند و نتوانستم بگویم هالایبانو چطور خود را از دست خدا بیامرز منصوره خانم رها کرد؟ حالا که تا این جای حرفهایم راگوشکردهاید، تا به خانه برسیم بگذارید بقیهاش را هم بگویم. هالایبانو که دنبال فرصتی برای آزادشدن بود، یک روز وقتی که از چشمه برمیگشت سروناز را میبیند که دارد بازی میکند، چون خودش قادر به جداکردن سنجاق از لباسش نبود.
سروناز هم زیاد بزرگ نبود تا چیزی را بفهمد، صدا میکند و به او میگوید: سروناز! میخواهی یک سنجاق داشته باشی؟ سروناز با خوشحالی میگوید: آره! هالای بانو میبیند سروناز به او علاقهمند شده، سنجاق را به او نشان میدهد و میگوید: بازش کن مالِ خودت. تا سروناز سنجاق را از جلیقۀ هالایبانو باز میکند او مثل پرندهای که از قفس رها شده باشد و یا مثل فردیکه از هفتبند طلسم آزاد گردد. جَستی میزند و خوشحال، کوزه را بر زمین میکوبد و از آنجا محو میشود.
البته چندین بار به سکینه عروس منصوره خانم گفته بود: تو اگر به من کمک کنی تا از اینجا بروم قول میدهم به هفت نسل خانوادۀ تو کاری نداشته باشم! ولی سکینه به حرفهای او اعتماد نکرد و هرگز راضی به آزاد کردن او نمیشد و اصرارهای او بیفایده ماند تا اینکه مشکلش به دست سروناز باز شد.
تا صحبتهای گلدسته به اینجا رسید، خورشید هم که با غروب فیروزه خانم از ماندن شرم داشت، آرامآرام خود را در پشت کوه نزدیک روستا قایم میکرد؛ او حرفهایش را اینطور ادامه داد:
هر حرفی در زمانش به میان میآید؛ درست در چنین زمانی، هالایبانو که فرصتهای از دست رفته را دوباره پیدا کرده بود منتظر میشود تا شب شود؛ بعد به باجۀ خانۀ منصوره خانم میرود و حرفی را که در این چند وقت در دل نگه داشته بود، بیان میکند.
شاید هم دلی در کار نبود و در میان بُغض و نفرت محو شده بود. از طرفِ دیگر، منصوره خانم هم که انتظار برگشتن هالایبانو را میکشید. چون دید از او خبری نشد رفت دنبالش، دید کوزه را شکسته است؛ فهمید که خبری شده و او خودش را رها کرده است و درحالی که در فکر این بود که چگونه هالایبانو توانسته خود را رهاکند به منزل برگشت.
با فرا رسیدن شب هالایبانو سرش را از باجه داخلکرد، به منصوره خانم نگاه کرد و گفت: منصوره! دیگر سنجاقی در لباس ندارم و خودم را آزاد کردم. اما تو که از من این همه روز کار کشیدی میخواهم ببینم باز هم چیزی از من میخواهی یا نه؟ منصوره خانم سوال میکند: خوب حالا که خودت را رها ساختی من چه چیزی را میتوانم از تو بخواهم؟ هالایبانو با لحنی تند جواب میدهد:
منصوره! خیر و برکت کندوی آرد خانهات را میخواهی یا آشغال منزلت را؟ منصوره خانم چون فکر میکرد یک سوال واهی و سرِکاری است و برعکس هر چه او بخواهد انجام میدهد. میگوید: آشغال منزل. تا این حرف از دهان منصوره خانم خارج شد، هالای بانو یک خاشاک از بام برداشت و به خانۀ او ریخت.
خدا بیامرز میگفت: بعد از اینکه هالای بانو آشغال را به خانه ریخت من هر چه خانه را جارو زدم دوباره مثل اولش شد و خانه به هم ریخته ماند؛ و قبل از اینکه جاروشدن خانه تمام شود انگار اینکه کسی آشغالها را دوباره برمیگرداند سرجای اولشان، و مثل این میماند که این خانه اصلاً جارو نشده است. تازه بیچاره میگفت: هالایبانو ما را نفرین کرده و این مشکل دیگر برای ما ماندگار شده است.
غیر از این حرفها بعد از اینکه هالایبانو آشغال از باجه به خانه میریزد دوباره میگوید: منصوره! تو میتوانستی دو چیز از من بپرسی و بخواهی که نَه سوال کردی و نَه خواستی! پس خوب گوش کن خودم برایت خواهم گفت: یکی درمان درد غافلی در شکم، که جان خیلی از شماها را میگیرد.
دیگری اینکه میتوانستم برایت کلی طلا و نقره بیاورم که هرگز از من نخواستی. ولی این دختری که مرا رها کرد، قسم خوردهام به هفت نسل او کاری نداشته باشم ولی اگر از خانواده تو کسی گیرم بیافتد حتماً کارش را تمام خواهم کرد…
هالایبانو سر از باجه بیرون آورد و دوباره کمی زباله در خانه ریخت و از آنجا دور شد. از آن روز به بعد دیگر برای کسی، در زمان زایمان نَه مشکلی پیش آمد و نَه مُرد. شاید هم هالایبانو به سبب ترس از دوباره گیر افتادن از این دِه رفته بود و حرفهایی که برای منصوره زده بود فقط به خاطر ترساندن او بوده است.
شهربانو گفت:
راست میگویی، من هر روزخانه را جارو میزنم اما یک دقیقه میروم بیرون برمیگردم میبینم خانه عین اولش شده! با این حساب هالایبانو ما را نفرین کرده است و منِ بدبخت، روزی چندبار خانه را تر و تمیز میکنم ولی نمیشود که نمیشود. حالا فهمیدم قضیه ازچه قرار است و با اینکه مادرم در این مورد بارها حرف زده بود ولی کاملاً از خاطرم رفته بود.