به فروشگاه عطران خوش آمدید
فروشگاه عطران
فروشگاه عطران
مرور دسته بندی ها
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
ورود / ثبت نام

ورودایجاد حساب کاربری

رمزعبورتان را فراموش کرده‌اید؟
لیست علاقه مندی ها
0 موارد / 0 تومان
منو
0 موارد / 0 تومان
پری-نویسنده-حسن-بلندی
برای بزرگنمایی کلیک کنید
خانهعلمیکتابرمان و داستان کتاب پری (فروست هالای بانو)
محصول قبلی
نقد-و-بررسی-نطریه-پروفسور-لاورنس-کراوس
کتاب نقد و بررسی نظریه پروفسور لاورنس کرواس 60,000 تومان
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
خط-کسری-نویسنده-نیلوفر-شامی
کتاب خط کسری 60,000 تومان

کتاب پری (فروست هالای بانو)

70,000 تومان

فقط 3 عدد در انبار موجود است

مقایسه
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
  • توضیحات
  • پیشنهادات بیشتر
توضیحات

عنوان کتاب: پری (فروست هالای بانو)

نویسنده: حسن بلندی

این کتاب داستان ساحری بدجنس به نام سهران است که کودکان تازه متولد شده را از والدینشان می‌دزدد و به کاخ خودش می‌برد تا آنان را همانند خودش به جادوگری پلید تبدیل کند.

پری، یکی دیگر از شخصیت‌های اصلی این داستان دختری زیبا روی است که مادرش به شدت از او مراقب می‌کند تا مثل دیگر کودکان در چنگال سهران نیوفتد. اما پری روز به روز زیبا‌تر می‌شود و طمع سهران برای دزدیدن او بیشتر می‌شود.

رمان پیش رو که روایتی همانند به داستان‌های فولکور عامیانه دارد شما را به اعماق قصه‌های پریان می‌برد و با تصویرسازی شگرف در دنیایی از افسانه‌های جادویی غرق می‌کند.

 

چکیده ای از کتاب:

چشمان بلوریش همچون ستاره­ای در آسمان می­درخشید و همه را مجذوب خود می­کرد؛ پلک­های بلندش مانندِ خیزران کنار چشمه جلوه‌گاهی در کنار لاله­های گونه­اش بود و غنچۀ سرخ لبانش، شبیهِ یاقوتی سرخ نمایان می­شد.

وقتی روزهای بهاری می­آمد کمتر کسی می­توانست در میان یاس، بنفشه، گل­های داوودی و طبیعت رنگارنگ، او را تشخیص دهد؛  گیسوانش در برابر نسیم بی­تابی می­کرد و موج می­خورد و همچون چمنزاری زیبا جلوه دیگری از خود نشان می­داد؛ بلبل‌ها دور و برش غزلخوانی می­کردند و پروانه‌ها به گِرد وجودش می­چرخیدند، تا گَردی از این گل­های زیبا به پرهای حریری‌شان نشیند. «پَری» از جمله گل­هایی بود که در گلستان زندگی شکفته شده بود.

اما همه‌جا که پر از گل و شکوفه نمی­شود؛ در کنارِ گل­های بهاری، خار نیز هست، پیچک­های هرز هم هستند که به ساقه­ی گل­های لطیف می‌پیچند.

از میان علف­های هرز، علفی که در کنار گل‌ها رُشد کرده بود و خود را به پای پَری رسانده بود زنی به نام «سهران» بود. او با چشمانی فرورفته و شیطانی و ابروانی درهم کشیده و خمیده، و چهره­ای تُرشیده در پیچ و خم‌های زندگی و گیسوان درهم ریخته با دست‌های زمختش و کمری کمان شده، همیشه سعی در آزار مردم داشت و برای خود خانه، نَه! نَه!!، قصری به خیال خود، ساخته بود که در آنجا دختران تازه متولّد شده را به کمند جادوی خود اسیر می‌کرد.

چراکه می­خواست همه را دور و برش جمع ­کند و فکر می‌کرد با این‌کار از نفرت و بیزاری دیگران رها می‌شود. چرخ افلاک می­چرخید و می­چرخید تا گل­های تازه، شکفته شود یا عمری از آنها سپری گردد و در پاییز عمرشان خزان شوند.

پیرزن جادوگر که خود را بارها به جای «سلطان‌» خانم جا زده و به بالین زنانِ زائو آمده بود تا قبل از شکفتن گلی در باغ مهر مادر، تصمیم شوم خود را در مورد آنها اجرا کند و از آنان جادوگری تربیت کند که دقیقاً مثلِ خودش، شوم و بداندیش باشند. این‌بار «شهربانو» گرفتارِ تور جادویشش شده بود، چنانکه سهران همیشه آرزوی به دست آوردن گلی از باغ او را داشت.

 از طرفی ماما «سلطان» دایه­ای بود برای کودکان و مادری مهربان‌تر از مادر برای مادرانشان. او زنی پاک دامن بود و گویی با عالَمِ غیب ارتباط داشت و هر اتفاقی­ که ممکن بود بیافتد پیش‌بینی می­کرد و مشت طرف را باز می­کرد. مثلاً جادوهای سهران را همیشه نقش بر آب می­کرد؛ به همین خاطر جادوگر پیر دیگر از دست سلطان‌خانم به ستوه آمده بود و سایه او را با تیر می‌زد و به هزار رنگ و هزارچهره درمی­آمد تا سلطان را در میان مردم بدنام کند. بی‌خبر از اینکه دیگر مشت­اش باز شده بود.

ولی دسیسه ­های او تمام شدنی نبود. از طرفی پَری، در گلستان مادر هر روز شکوفاتر می­شد و به دور از بدچشمان و بد نظران بزرگ می­شد. او دختری بود که دل هر بیننده­ای را به خود مجذوب می­کرد و وقتی با کودکان هم سن و سالش بازی می­کرد همه نگاه­ها به او بود و وقتی در میان گل­ها خود را قایم می­کرد کسی نمی­توانست او را از میان گل­ها درست تشخیص دهد.

هر از گاهی، خبری در میان مردم می­پیچید که فلان کودک هم­ گم شد و مادری دیگر به سوگ نشست. این خبرها، همیشه شهربانو دچار دلهره و اضطراب می‌کرد و تنش را چون بید می­لرزاند؛ ترسِ اینکه روزی او هم پری را از دست دهد، هرروز نحیف‌تر و نحیف‌تر می­شد.

اما در این میان، چیزی که از همه بدتر بود و حتی خود جادوگر پیر را به وحشت می­انداخت یکی «هالای بانو» بود و دیگری دیوی پست‌فطرت که لذیذترین غذایش گوشت آدمیزاد شده بود.

شهربانو بدون اینکه هالای ­بانو بتواند آسیبی به ­او و فرزند عزیزش برساند،­ دخترش را سالم به دنیا آورده بود. اما با این‌ حال، بیشتر از همه در فکر و خیال به سر می‌برد و بارها کابوس می­دید که دخترش به دست دیو اسیر شده و یا روزی می­دید که دخترش گرفتار دست­های جادوگر پیر شده است و وقتی هراسان از خواب می­پرید، تا می­دید پری همانند بچه­ آهویی در کنارش خوابیده است. نفس­ آرامی می­کشید و می­گفت:

خدایا از این­ که دختری با این قلبِ مهربان، چشمان بلوری، گیسوان طلایی و صورت قرصِ قمر به من عطا کردی و نگذاشتی در زندگیم احساس تنهایی کنم، تو را سپاس می­گویم و تو را قسم می‌دهم به بزرگیت که او را برایم حفظ کن و هرگز از من ­جدا نکن.

البته این تنها مادرش نبود که برای پری نگران بود بلکه سلطان‌خانم و حتی «فیروزه نَنِه» و عدّه­ای دیگر هم از اینکه مبادا بلایی به سر پری بیآید نگران بودند و روز به ­روز نگرانی‌ آنها بیشتر می‌شد چراکه پری هرچه بزرگتر می­شد گل رویش شکوفاتر می­شد و همه مبهوت زیباییش می‌شدند.

 بیشترین رفت و آمدی­ که به خانۀ شهربانو می­شد از طرف سلطان‌خانم بود. زبیده همسایۀ چند کوچه ­آن طرفی شهربانو زنی بود که با سلطان خانم میانۀ خوبی نداشت و همیشه سعی داشت صحبت‌های سلطان خانم را خرافات جلوه دهد و مردم را از اینکه به حرف­های سلطان گوش می­دهند ملامت می­کرد. شهربانو که دیگر از دست زبیده دلخور شده بود گفت:

تو چرا این قدر با سلطان درافتاده­ای؟ او که زن خوب و مهربانی است و آزارش حتی به یک مورچه هم نمی­رسد زبیده؛ بگذار این موضوع را برای همیشه برایت روشن­ کنم ­که نباید با سلطان چنین رفتار کنی.

 این مسأله به نوعی شهربانو را هم­ آزار می­داد. گل‌دسته همسر مالک هم که با شهربانو دوست بود، یک‌بار به زبیده گفت:

زبیده! شهربانو راست می­گوید چرا با سلطان این­طوری برخورد می‌کنی؟ من ­خیلی خوب یادم است که مادرم می­گفت: منصورۀ خدا بیامرز ـ مادر بزرگ شهربانو ـ یک موقعی، نیمه‌های شب که داشته از خانه پدرش برمی­گشته، متوجه می­شود زنی در کنار قَلْخْچه ایستاده است­ و با اینکه در تاریکی‌ شب زیاد مشخص نبوده، ولی ­تا مادر بزرگِ شهربانو را می­بیند رویش را از او برمی‌گرداند.

او هم، چون از مادر بزرگش شنیده بوده که هالای بانو فقط شب­ها، آن هم در نیمه­های شب بیرون می­آید و کمتر خودش را به­ کسی نشان می­دهد امّا غیر معمول است کسی بتواند او را در تاریکی شب ببیند، ولی وقتی ببینی تشخیص دادنش خیلی راحت است چون قد آنها دو برابر قد آدم است به همین خاطر آنها کمتر خودشان را به کسی نشان می­دهند.

از آنجاکه مادربزرگ شهربانو از این قضیه ­آگاهی داشته و چیزهایی را شنیده بوده، متوجه می­شود که این همان هالای­بانو است که رویش را برگردانده تا کسی متوجه نشود. در آن لحظه سنجاقی را که در جلیقۀ خود داشته، باز می­کند و یواشکی در لباس هالای­بانو فرو می­کند.

 در این لحظه خاتون هم­ گفت:

من هم این مطلب را بارها شنیده­ام. گلدسته راست می­گوید. اگر کسی بتواند سوزن و سنجاقی را در لباس هالای­بانو فرو کند او دیگر قادر به فرار نخواهد بود مگر اینکه سنجاق را باز کند. اصلاً اگر چیزی را از جنس آهن­آلات بتوانی به­ گردنشان طوق­ کنی، دیگر قادر نخواهند بود آن گردنبند را هم ­از گردن خود باز کنند و مطیع می­شوند.

گلدسته ادامه داد:

منصوره تا سنجاق را در لباس هالای­بانو فرو می­کند به او می‌گوید: راه بیُفت! تو دیگر در اختیار من هستی­ و باید برویم خانۀ ما، هالای‌ بانو مثل یک بَرده راه می­افتد و به دنبالش می­رود. نصیر آقا از اینکه می­بیند منصوره هالای­بانو را مطیع­ کرده و با خود به خانه آورده، خیلی خوشحال می­شود و به خاطر اینکه با زنی ازدواج­کرده­ که دارای هوش و ذکاوت و دلی ­نترس است به خود می­بالد.

هالای­بانو به طمع گرفتن جان مَه‌لقا ـ که در حال زایمان بود ـ در کنار قلخچه ایستاده بود، گرفتار شد. این هم تقدیر خدا بود که مه­لقا وقتی در خانه تنها مانده بود و کسی هم نبود کمکش کند تا او فرزندش را سالم به دنیا آوَرَد و جان خودش هم در خطر بود، هالای ‌بانو گرفتار شد؛ کمی بعد از گیر افتادن هالای ­بانو بود که نَنِه سلطان خود را به بالین مه­لقا رساند.

 «ایوب» ـ شوهر مَه‌لقا ـ برای خرید مایحتاج زندگی رفته بود شهر و با اینکه می­دانست روزهای­ آخر حاملگی مه‌لقا است مجبور بود برای خرید لباس برای بچه­اش به شهر برود. از بدشانشی­ اسب پیرِ نعمت‌الله را ­که قرض گرفته و همراه برده بود همپای اسب­ها و الاغ­های دیگر دوستانش راه نمی­رفت و موجب می­شد تا ایوب آقا نتواند به زودی به روستا برگردد.

دیگر اعصابش داغون شده بود و هرچه تلاش‌ کرد دید خورشید غروب کرده و او کلّی راه در پیش دارد و تمام فکر و ذکرش شده بود مه‌لقا، هی خدا خدا می­کرد و مدام دلواپس بود و اضطراب داشت. تا اینکه چند فرسخ مانده به ­دِه، براتعلی گفت:

ایوب می­بینم نگران زنت هستی! تو جلوتر برو! با این وضع راه رفتنِ این زبان بسته­ها، تو کلافه می­شوی ما آرام آرام می­آییم؛ رسیدیم دِه خبرت می­کنیم. برو من هم دلشوره گرفتم. ان‌شاءالله خبرهای خوش بشنوی.

 ایوب از آنها تشکر کرد و سریع‌تر راه افتاد تا هرچه زودتر خودش را پیش همسرش برساند. البته نگرانی و دلهرۀ ایوب هم بی­مورد نبود.

با اینکه مه‌لقا تا عصر خانۀ مادرش بود ولی هرچه اصرار کردند، گفت:

نمی­توانم بمانم. الآن ایوب می­آید و می­ماند پشت در، وقتی برسد حتماً خیلی خسته است؛ سریع بروم و برایش چایی آماده کنم.

بی‌خبر از اینکه زمان وضع حملش فرارسیده و باید فارغ شود و هالای‌بانو بویی که به مشامش رسیده بود، خیلی باب میلش بود. به همین خاطر در کنار قلخچۀ منصوره‌خانم کمین کرده بود تا وارد خانه شود و خود را ماما جا بزند، رحم­ مَه‌لقا را بیرون بیاورد و دلی از عزا در آورد.

مه‌لقا تا وارد خانه شد درد امانش را برید و هرکاری­ کرد دید نمی­تواند کسی را صدا بزند و همانند ماری­ که زخمی شده باشد در خود می­پیچید و می­نالید اما دریغ­ از کسی که صدای او را بشنود. اما انگار به دل سلطان افتاده بود؛ شاید هم چون تجربۀ زیادی داشت فهمیده بود این روزها و ساعت­ها مه‌لقا فارغ خواهد شد و.

اشت به خانه او می­آمد که صدای درد و نالیدنش به گوشش خورد و سریع به هر طریقی که بود در تاریکی شب خودش را به بالین مه‌لقا رساند.

مه‌لقا توانست به کمک سلطان خانم به سلامتی بچه­اش را به دنیا آورد. البته اگر منصوره، هالای­بانو را گیر نمی‌انداخت خطر گرفتار شدن مه‌لقا در دام هالای­بانو خیلی بیشتر بود.

وقتی خبر به دام افتادن هالای­بانو در دِه پیچید چنان خوفی بر دل مه‌لقا نشست که نزدیک بود قبض روح شود.

از آن روز به بعد، هالای­بانو مثل یک دختر سر به راه کار می­کرد و نِق­نِق هم نمی­کرد. درست است ­که اصلاً دل خوشی برای ماندن و کار کردن برای منصوره خانم را نداشت و می­خواست زودتر از چنگ منصوره رهایی یابد، هر از گاهی از وی می­خواست تا او را آزاد کند، اما به خاطر روح پلیدی­ که داشت و همیشه در پی آزار و اذیت مادران زائو بود و حتی موجب مرگ آنها نیز می‌شد، به همین خاطر مادر بزرگِ شهربانو حاضر به آزاد کردنش نمی‌شد.

گلدسته گفت:

خاتون! غیر از اینها، قمرخانم می­گفت: مادرم تا صحبت هالای‌ بانو به میان می­آمد، می­گفت: بارها من هالای­بانو را می­فرستادم به­ کمک فیروزه که قبل از سلطان، مامایی می‌کرد چون بعد از شوهرش مرحوم غیب­الله کسی را نداشت و صاحب اولادی هم نبود که کمکْ‌ حالش باشد، می‌گفتم­ برو خانۀ فیروزه خانم را جارو کن و برایش آب ببر و وقتی کوزه­هایش را پر از آب کردی برگردد.

ولی بعضی وقت­ها یادم نمی‌ماند که اگر از هالای­بانو بخواهی کاری برایت انجام دهد و بگویی سریع این‌ کار را برای من انجام بده بر عکسش­ عمل می‌کند؛ مثلاً وقتی به او می­گفتم برو خانۀ فیروزه و زود برگرد، برعکس، دیر برمی‌گشت. به همین جهت باید همه چیز را خلاف آنچه که در نظر داشتی، برایش می­گفتی تا کارش را درست انجام دهد. خیلی وقت­ها اتفاق می‌افتاد که می‌گفتم برو زود از چشمه کوزه­ها را پرکن بیار، می­رفت تا عصر هم برنمی‌گشت و من می‌ماندم و هی انتظار.»

چشمه از ده خیلی فاصله داشت و برای پیرزنی چون فیروزه سخت بود از آنجا آب بیاورد. فیروزه زنی نیک‌سیرت و خوش اخلاق بود و علاوه بر مامایی برای اهالی دِه، در برخی موارد طبابت هم می‌کرد و اگر کسی به دلش آب می‌افتاد و دل درد شدید می‌گرفت، با دستان نحیف و مهربانش شکم ­آن فرد را ماساژ می‌داد و حالش خوب می‌شد.

اگر کسی خدای نکرده دست و پایش می­شکست چنان با تخته آن محل را می­بست که تارِ مویی از جای شکستگی مشخص نمی‌شد و زود جوش می‌خورد؛ معمولاً توصیه می‌کرد برای زود خوب‌شدن بهتر است از روغن حیوانی استفاده کنند. به همین خاطر اهالی برای قدردانی از زحماتی که می­کشید و دستمزدی بابت مداوا نمی‌گرفت، به او کمک می‌کردند و برایش آب و غذا می­بردند.

بعدها که چاه‌کَن‌ها از ده بغلی آمدند و حفر قنات دِه را شروع کردند و آب را از طریق قنات و کاریز به وسط روستا رساندند. چشمه­ای که اهالی روستا از آن آب می­آوردند چشمه­ای بود به نام «خانملار چشمه­سی». با اینکه یک چشمه دیگر هم نزدیک دِه بود به نامِ «چشمۀ عقیل دَرَه‌سی» اما چون آبش خیلی کم بود، زن‌ها مجبور بودند به خانملار چشمه­سی بروند.

گلدسته گفت:

الآن که به خاطر ریزش قنات­، آبِ کاریز قطع شده، چشمه­ای­ که از آن­ آب می­آوردیم، خودتان رفتید، خیلی دور است. کسی دیگه به ­آنجا نمی‌رود مگر کسی که دختری داشته باشد که کمک دست او باشد و الاّ به خود من­ که سخت است با این سن و سال بروم خانملار چشمه­سی. مگر نه!؟ اگر حرف بدی می­زنم بگویید تو را خدا.

همگی گفتند:

نه! خیلی هم حرف خوبی می‌زنی، دیگر رمقی نمانده تا این­ همه راه را برویم و بیاییم.

ــ مادرم می‌گفت: بعضی وقت­ها چند بار که سرِ چشمه می‌رفتیم، خسته می‌شدیم و موقع برگشتن کوزه از دستمان می‌افتاد و می‌شکست. اما هالای ­بانو روزی چند بار به لب چشمه می­رفت و برمی‌گشت اما خیالی برایش نبود و خیلی راحت بود و اصلاً احساس خستگی نمی­کرد.

فیروزه ننه، کوزه­ای داشت که یادگار جهازش بود و خیلی دوستش­ داشت و هر وقت ما برایش آب می­بردیم می­گفت: تو را خدا مواظب باشید تا کوزه­ام را نشکنید.

شهربانو تو یادت نمی­آید خواهر بزرگ­تر از تو با اینکه خیلی کوچک بود اما بیشتر از همۀ هم سن و سال­هایش برای فیروزه آب و غذا می­برد. به همین­ خاطر به قمرخانم می­گفت: تو را خدا شهربانو را اذیت نکن من خودم می­روم و آب می­آورم من راضی به اذیت شدن این دختر کوچولو نیستم.

بعد از آن خدایا بیامرز، تو کمک حال فیروزه خانم شدی. حالا زبیده! درست است که نه شهربانو هالای­بانو را دیده و نه تو، شاید هم قبل از آن زمان که با امیرولی ازدواج کنی و به ده ما بیایی، چیزهایی راجع به هالای­بانو شنیده باشی و حالا یادت نمی­آید.

البته زبیده با اینکه سِنّت کم بود، به خاطر مادر امیرولی که دختری نداشت و نمی‌توانست کار بکند، به تواجازه دادند تا با امیرولی ازدواج کنی. تازه می­گفتند: امیرولی وقتی داشته گوسفند را می‌چرانده تو را می­بیند و عاشقت می‌شود و با خواستگاری و اصرار پدر بزرگ شهربانو، موافقت می‌کنند تا شما با هم ازدواج کنید. شاید امیرولی برای خود تو گفته باشد که چطور تو را دیده­ و عاشقت شده؟

 زبیده­گفت:

درسته! این­طوری بود. با اینکه دختری خجالتی بودم ولی به خاطر اینکه امیرولی را ببینم یواشکی از درز دَر نگاه کردم تا اگر پسندم نبود با او ازدواج نکنم. ولی تا به حرف­های قوم و اقربایش‌ گوش دادم و دیدم پسر مؤدّب و با مرامی­است، وقتی نظرم را پرسیدند: بله را گفتم.

گلدسته گفت:

«خدا رحمت کند قمرخانم مادرشهربانو را اگر زنده بود الآن به تو ثابت می‌کرد که هالای­بانو چقدر در خانۀ مادرش­کارکرده است.

زبیده بلافاصله سرحرف را باز کرد و گفت:

گلدسته! تو ماند بودی­ که حرف دروغ نزنی ‌که زدی! چشممان روشن! بابا به خدا همه این‌ها خرافات است. تازه حرف دروغ هم زدی.

گلدسته­گفت:

مگر زبیده من چی‌گفتم که دروغ باشد؟

زبیده خندید وگفت:

دختر! حالت خوبه؟ هیچ متوجّه هستی چی داری می‌گویی؟ شهربانو را با من همسن و سال می‌دانی!؟ دختر من دارم پیر می‌شوم. اما شهربانو …

امّا ادامۀ حرفش را نیمه تمام در دهانش قورت داد و چیزی نگفت.

 گلدسته­ گفت:

زبیده مشکل تو همین جاست که قبل از اینکه کاملاً متوجه موضوع بشوی قضاوت می­کنی، پس اجازه بده برایت تعریف کنم قبل ­از اینکه شهربانو به دنیا بیاید خواهر شهربانو به دلیل بیماری حصبه یا وبا جانش را از دست داد آخر طبیبی نبود که درمانش­ کند درست که دو سه بار شهر بردنش ولی طبیب­ها گفته بودند دیر آورده­اید. درد در تنش جا کرده و پس ­از مدت­ها رنج کشیدن بیچاره فوت کرد.

انصافاً شهربانو دختر زیبارویی بود و چشمان درشت و مشکی، با ابروانی پهن و به‌هم پیوسته و با صورتی مثلِ قرصِ قَمر و گیسوانی مشکین با پیچشی زیبا از همه دلربایی می­کرد. خدا رحمتت کند دختر! خدا به تو غیر زیبایی ­ظاهری آراستگی درونی هم داده بود و عزیز دُردانه مادر بزرگش منصوره خدا بیامرز بود.

بهتره بگویم مثل پری بود منتهی از بعضی جهات با هم فرق دارند، مثلاً موهایشان… بعد از فوت شهربانو، نصیرآقا چند روزی لب به آب و غذا نزد و مدتی افسرده و ملول، خود را از دیگران کنار کشید تا اینکه دوباره قمرخانم حامله شد و خدا یک دختر به او بخشید و چراغ دل نصیر را دوباره روشن کرد. من به خوبی یادم است که ­آقا نصیر شب و روز نداشت تا مبادا هالای­بانو به خاطرِ قَسَمی‌ که خورده، بتواند آسیبی به او برساند.

همیشه مواظب قمر بود. خوشبختانه از جانب هالای­بانو و یا از نظر وضع حمل، مشکلی پیش نیامد. بعد از تولد هم تا دید دختر است به خاطر اینکه علاقه وافرش از شهربانو کم نمی­شد گفت: «باید اسم این دخترم را بگذارید شهربانو. به همین دلیل این نام را روی تو گذاشتند شهربانو.

 گلدسته یک دفعه حرفش را عوض­ کرد و گفت:

دیگر از این به­ بعد هم­ دوست ندارم سر به سر این پیرزن بیچاره بگذاری.

 زبیده گفت:

گلدسته! سر به سرِ کی؟!… من‌ کاری با کسی ندارم. فقط گفتم حرف‌های شما، خرافات است خوب حالا که بدتان می­آید باشد! از این به بعد حرف نمی­زنم! اصلاً می‌گویم تمام حرف­های او حجّت است! اما بهتراست بدانید من سر به سر کسی نگذاشتم و نمی­دانم منظورت­ کیه؟

گلدسته­گفت:

ای بابا سلطان را می‌گویم. خواهش می­کنم پیرزنی را که یک پایش لب گور است و یک پایش این دنیا، اینقدر اذیّت نکن. خودت که می­بینی ما خودمان ­کم­کم داریم به سن و سال او می­رسیم. تازه هم فیروزه و هم سلطان خانم، به­گردن همۀ ما حق مادری دارند و باید به آنها کمک کنیم نه اینکه از خودمان برنجانیم­شان.

 در این لحظه پسر گلدسته سراسیمه ­آمد و گفت:

مادر! مادر! می­گویند فیروزه نَنِه فوت­ کرده! یعنی­چه!؟

 گلدسته و شهربانو با دست به سرشان کوبیدند و گفتند:

خدا رحمتت­ کند زن! ما داشتیم ذکر خیرت را می‌کردیم حالا تو هم از میان ما رفتی؟

پسرگلدسته که دید از مادرش و دیگران جوابی نگرفت، بی­حوصله از آنها دور شد.

سراسیمه هر دو بلند شدند تا به خانه فیروزه بروند که زبیده­ گفت:

بابا تو را خدا صبر کنید من هم بیایم. اجازه بدهید یک لحظه چادر سرم کنم و بیایم.

 در راه­ که داشتند می­رفتند گلدسته­ گفت:

 می­بینی زبیده! عمرها دیگر کوتاه شده و هر روز یکی از ما دِه را ترک می­کند و فقط خوبی‌هاست که به یاد می­ماند. می­بینی تو را خدا، فیروزه خانم هم رفت به رحمت خدا.

سلطان خانم ­که دید همه با عجله به طرف خانۀ فیروزه می­روند گفت:

شهربانو چی ­شده؟ کجا می­روید!؟

ــ فیروزه خانم …

دیگر بغض­ گلویش را گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند.

زبیده­ گفت:

خدا رحمتش­کند، فیروزه خانم فوت­کرده است.

 سلطان خانم یک دست بر ­زانو و دست دیگر را به دیوار تکیه داد تا بلند شود؛ زبیده­ گفت:

 صبرکن نَنِه سلطان، بگذار بیایم و کمکت­ کنم تا با هم برویم.

گلدسته­ که یک حرکت خداپسندانه از زبیده دید قلباً خوشحال شد چون حرف­هایش روی او تأثیر گذاشته بود. با کمک هم سلطان خانم را بلند کرده و او را هم به منزل فیروزه بردند. مشکل اصلی­ سلطان‌خانم پاهایش بود که امانش را بریده بود؛ درد زانوهایش او را زمین‌گیر کرده بود و به سختی ­می‌توانست راه برود.

بیچاره فیروزه خانم، در هفت ­آسمان حتی یک ستاره هم نداشت؛ حتی از داشتم فرزند هم محروم بود؛ امّا بخاطر اینکه دلی مهربان و رئوف داشت تمام مردمِ دِه، بر مرگش حسرت خوردند و او را با احترام­ به خاک سپردند.

پس از مراسم خاکسپاری، در جمعِ زنها که به سمتِ روستا می‌رفتند، گلدسته­ گفت:

­دیدید چطور دیروز حرف­هایم ناتمام ماند و نتوانستم بگویم هالای­بانو چطور خود را از دست خدا بیامرز ­منصوره خانم رها کرد­؟ حالا که تا این جای حرف­هایم راگوش‌کرده‌اید، تا به خانه برسیم بگذارید بقیه­اش را هم بگویم. هالای­بانو که دنبال فرصتی برای آزادشدن بود، یک روز وقتی که از چشمه برمی‌گشت سروناز را می‌بیند که دارد بازی می‌کند، چون خودش قادر به جداکردن سنجاق از لباسش نبود.

 سروناز هم­ زیاد بزرگ نبود تا چیزی را بفهمد، صدا می‌کند و به او می‌گوید: سروناز! می‌خواهی یک سنجاق داشته باشی؟ سروناز با خوشحالی می‌گوید: آره! هالای بانو می‌بیند سروناز به او علاقه­مند شده، سنجاق را به او نشان می­دهد و می‌گوید: بازش کن مالِ خودت. تا سروناز سنجاق را از جلیقۀ هالای­بانو باز می‌کند او مثل پرنده­ای که از قفس ­رها شده باشد و یا مثل فردی­که از هفت‌بند طلسم ­آزاد گردد. جَستی می­زند و خوشحال، کوزه را بر زمین می‌کوبد و از آنجا محو می­شود.

البته چندین بار به سکینه عروس منصوره خانم گفته بود: تو اگر به من کمک کنی تا از اینجا بروم قول می‌دهم به هفت نسل خانوادۀ تو کاری نداشته باشم! ولی سکینه به حرف­های او اعتماد نکرد و هرگز راضی به ­آزاد کردن او نمی­شد و اصرارهای او بی­فایده ماند تا اینکه مشکلش به دست سروناز باز شد.

تا صحبت­های گلدسته به اینجا رسید، خورشید هم که با غروب فیروزه خانم از ماندن شرم داشت، آرام‌­آرام خود را در پشت کوه نزدیک روستا قایم می­کرد؛ او حرف‌هایش را این‌طور ادامه داد:

هر حرفی در زمانش به میان می‌آید؛ درست در چنین زمانی، هالای­بانو که فرصت­های از دست رفته را دوباره پیدا کرده بود منتظر می­شود تا شب شود؛ بعد به باجۀ خانۀ منصوره خانم می‌رود و حرفی ­را که در این چند وقت در دل نگه داشته بود، بیان می‌کند.

شاید هم دلی در کار نبود و در میان بُغض و نفرت محو شده بود. از طرفِ دیگر، منصوره خانم هم که انتظار برگشتن هالای­بانو را می‌کشید. چون دید از او خبری نشد رفت دنبالش، دید کوزه را شکسته ­است؛ فهمید که خبری شده و او خودش را رها کرده است و درحالی ­که در فکر این بود که چگونه هالای­بانو توانسته خود را رهاکند به منزل برگشت.

با فرا رسیدن شب هالای­بانو سرش را از باجه داخل‌کرد، به منصوره خانم نگاه کرد و گفت: منصوره! دیگر سنجاقی در لباس ندارم و خودم را آزاد کردم. اما تو که از من این همه روز کار کشیدی می‌خواهم ببینم­ باز هم چیزی از من می‌خواهی یا نه؟ منصوره خانم سوال می­کند: خوب حالا که خودت را رها ساختی من چه چیزی را می­توانم از تو بخواهم؟ هالای­بانو با لحنی تند جواب می­دهد:

منصوره! خیر و برکت­ کندوی­ آرد خانه­ات را می‌خواهی یا آشغال منزلت را؟ منصوره خانم چون فکر می‌کرد یک سوال واهی و سرِکاری است و برعکس هر چه او بخواهد انجام می­دهد. می‌گوید: آشغال منزل. تا این حرف از دهان منصوره خانم خارج شد، هالای ­بانو یک خاشاک از بام برداشت و به خانۀ او ریخت.

خدا بیامرز می‌گفت: بعد از اینکه هالای بانو آشغال را به خانه ریخت من هر چه خانه را جارو زدم دوباره مثل اولش شد و خانه به هم ریخته ماند؛ و قبل از اینکه جاروشدن خانه تمام شود انگار اینکه کسی ‌آشغال­ها را دوباره برمی­گرداند سرجای اولشان، و مثل این می‌ماند که این خانه اصلاً جارو نشده است. تازه بیچاره می‌گفت: هالای­بانو ما را نفرین‌ کرده و این مشکل دیگر برای ما ماندگار شده است.

غیر از این­ حرف­ها بعد از اینکه هالای­بانو آشغال از باجه به خانه می­ریزد دوباره می‌گوید:  منصوره! تو می‌توانستی دو چیز از من بپرسی و بخواهی ‌که نَه سوال کردی و نَه خواستی! پس خوب­ گوش کن خودم برایت خواهم گفت: یکی درمان درد غافلی در شکم، که جان خیلی از شماها را می­گیرد.

دیگری اینکه می‌توانستم برایت کلی طلا و نقره بیاورم ­که هرگز از من نخواستی. ولی این دختری­ که مرا رها کرد، قسم خورده­ام به هفت نسل او کاری نداشته باشم ولی اگر از خانواده تو کسی گیرم بیافتد حتماً کارش را تمام خواهم کرد…

هالای­بانو سر از باجه بیرون آورد و دوباره کمی زباله در خانه ریخت و از آنجا دور شد. از آن روز به بعد دیگر برای ­کسی، در زمان زایمان نَه مشکلی پیش آمد و نَه مُرد. شاید هم هالای­بانو به سبب ترس از دوباره گیر افتادن از این دِه رفته بود و حرف­هایی که برای منصوره زده بود فقط به خاطر ترساندن او بوده است.

شهربانو گفت:

راست می‌گویی، من هر روزخانه را جارو می­زنم اما یک دقیقه می­روم بیرون برمی­گردم می­بینم خانه عین اولش شده! با این ­حساب هالای­بانو ما را نفرین کرده است و منِ بدبخت، روزی چندبار خانه را تر و تمیز می‌کنم ولی نمی­شود که نمی­شود. حالا فهمیدم قضیه ازچه قرار است و با اینکه مادرم در این مورد بارها حرف زده بود ولی کاملاً از خاطرم رفته بود.

پیشنهادات بیشتر
پیشنهادات بیشتر در دسترس نیست
گزارش سوءاستفاده

گزارش سوء استفاده برای محصولکتاب پری (فروست هالای بانو)

دسته: رمان و داستان برچسب: انتشارات ملی عطران, تصویرسازی شگرف, چاپ کتاب داستان, چاپ کتاب درقشم, حسن_بلندی, حمایت از نویسندگان جوان, داستان تخیلی, داستان فانتزی, داستان و رمان علمی و تخیلی ایرانی, داستان‌های فولکور عامیانه, دانلود رمان ایرانی, دنیای افسانه‌های جادویی, رمان پری فروست هالای بانو, فروست هالای بانو, قصه‌های پریان, قَلْخْچه, کتاب پری, کتاب پری (فروست هالای بانو), گل های داوودی, گلهای بهاری, هالای­بانو
اشتراک گذاری
فیس بوک Twitter پینترست لینکدین تلگرام

محصولات مرتبط

تو-بهترینی-نویسنده-پریسا-سلطانی-؛-ویراستار-سایه-مهری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب تو بهترینی

60,000 تومان
جهان سوم بفرمایید عادل علاف صالحی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب جهان سوم بفرمایید!!!

50,000 تومان
سوز-باران-نویسنده-فرانگیز-عزتی؛‌-ویراستار-سایه-مهری‌چمبلی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سوز باران

50,000 تومان
مرد-برنزي-و-نوزده-داستان-دیگرنویسنده-فریبا-احمديخطیر.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مرد برنزي و نوزده داستان دیگر

60,000 تومان
اسپرسوی-زهرماری-نویسنده-ابراهیم-نیرومند.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب اسپرسوی زهرماری

50,000 تومان
دچار-بايد-بود-نويسنده-مهسا-ذوالفقاری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب دچار بايد بود

60,000 تومان
رخسار خاک (مجموعه آثار منتخب دومین جشنواره‌ی بزرگ داستان کوتاه)
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب رخسار خاک (مجموعه آثار منتخب دومین جشنواره‌ی بزرگ داستان کوتاه)

90,000 تومان
مسافر-صبا-گردآوری-علی-صالحی-؛-‏‫ویراستار-سمیه-حبیبی.‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مسافر صبا

150,000 تومان
مجموعه-داستان‌های-الهه-شب‌های-بی‌هوس-نویسنده-حسن-دوستی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مجموعه داستان های الهه شب های بی هوس

70,000 تومان
دختري-که-خان-هاش-روي-ابر-بود-نویسنده-فاطمه-سعید-.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب دختري که خانه اش روي ابر بود

40,000 تومان
خواب‌های-مسخره-من‏‫-نویسنده-علی-تصویری‌قمصری.‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب خواب‌های مسخره من

50,000 تومان
چشمان-خاکستری-نویسنده-نسترن-لیاقتمند.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب چشمان خاکستری

60,000 تومان
سوری-بانو-مجموعه-آثار-منتخب-پنجمین-جشنواره-ی-ملی-داستان
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سوری بانو (مجموعه آثار منتخب پنجمین جشنواره ی ملی داستان کوتاه)

70,000 تومان
برایم-از-عشق-بگو-نویسنده-پریسا-سلطانی-؛-ویراستار-سایه-مهری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب برایم از عشق بگو

50,000 تومان
کتاب-شاخه-خیال-(مجموعه-آثار-منتخب-چهارمین-جشنواره-بزرگ-شعر-و-داستان-کوتاه-کشور)
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب شاخه خیال (مجموعه آثار منتخب چهارمین جشنواره بزرگ شعر و داستان کوتاه کشور)

80,000 تومان
مشق-عشق-مجموعه-آثار-منتخبین-اولین-جشنواره-شعر-و-داستان-کوتاه
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مشق عشق (مجموعه آثار منتخبین اولین جشنواره شعر و داستان کوتاه شهنواز)

80,000 تومان
زندانی بیگناه/ نويسنده منیژه صالحی شهرستانی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب زندانی بیگناه

50,000 تومان
رها-تر-از-فرياد-مجموعه-آثار-منتخب-سومین-جشنواره-ی-بزرگ-داستان-کوتاه
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب رها تر از فریاد (مجموعه آثار منتخب سومین جشنواره ی بزرگ داستان کوتاه)

75,000 تومان
فروشگاه
لیست علاقه مندی ها
0 موارد سبد خرید
حساب کاربری من

سبد خرید

خروج
  • منو
  • دسته بندی
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / ثبت نام
کلید اسکرول خودکار به بالا