به فروشگاه عطران خوش آمدید
فروشگاه عطران
فروشگاه عطران
مرور دسته بندی ها
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
ورود / ثبت نام

ورودایجاد حساب کاربری

رمزعبورتان را فراموش کرده‌اید؟
لیست علاقه مندی ها
0 موارد / 0 تومان
منو
0 موارد / 0 تومان
پسر-رها-شده-و-فرشته-درد-نویسنده-امیرحسین-ابوئیی-مهریزی
برای بزرگنمایی کلیک کنید
خانهعلمیکتابرمان و داستان کتاب پسر رها شده و فرشته درد
محصول قبلی
دلباف-نویسنده-مطهره-میرزایی
کتاب دلباف 50,000 تومان
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
هندبوک-مهندسی-پزشکی-نویسنده-سایه-مهری-،عادل-علاف-صالحی
کتاب هندبوک مهندسی پزشکی 60,000 تومان

کتاب پسر رها شده و فرشته درد

70,000 تومان

فقط 3 عدد در انبار موجود است

مقایسه
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
  • توضیحات
  • پیشنهادات بیشتر
توضیحات

عنوان کتاب: پسر رها شده و فرشته درد

نویسنده: امیرحسین ابوئی مهریزی

امیرحسین ابوئی مهریزی ملقب به هیراد در کتاب پسر رها شده و فرشته درد، داستانی از ترس؛ غم؛ شادی؛ عشق؛ محبت و… به رشته تحریر درآورده است که فقط جنبه سرگرمی دارند و کاملا زاییدۀ قوه تخیل اوست.

به راستی که آخر زندگی ما چه می‌شود؟ آیا ما نیز هدف مشخصی داریم، می‌دانیم برای چه تلاش می‌کنیم، و اصلا برای چه زنده‌ایم، آیا اصلا تلاشی می‌کنیم؟

اگر نه، بلند شو؛ بلند شو کاغذی بردار و برای خودت هدفی مشخص کن!! برای خودت تلاش کن و برای زندگی بهتر زنده باش؛ تو لایق بهترین‌ها هستی، اما قبل از آن باید بهترینی باشی!!

قسمتی از کتاب را باهم میخوانیم:

(فصل اول)

من : آنجل ؛ 8 روز دیگه میدونی چه روزیه ؟

آنجل: تولد 18 سالگیته !!!

من : و حضور ذهن داری که چند ساله منتظر همچین روزیم دیگه!!

آنجل : بله در جریان هستم!!!

من : سر قولت هستی دیگه ؟؟

آنجل : بله ؛ بله ؛ بله ؛ تو منو کچل کردی از سه ماه پیش داری بهم یاد آوری میکنی!! عجله نکن ،‌ حالا هم از لبه پشت بوم بیا پایین بچه نترس  ؛ من فرشته دردتم نه فرشته نجاتت!!!

من : باشه….(دستم و بلند کردم روبه آسمون )
خدایا از اینهمه فرشته ، دردش داره با ما حرف میزنه، دمت گرم!!

آنجل : خوب دیگه بسته بیا پایین بریم اتاقت بگیر بخواب!! نمکدونم نشو!!

من: باشه چشم!!

خوب ببخشید من خودم و معرفی نکردم ، اسم من هیراده ساکن یکی از این محله های پایین شهرم و پدر و مادری ندارم؛ بهتر بگم خانواده ای ندارم.
خیلی کنجکاوم بدونم که گذشته من چی بوده و چی شده همه میگن باید 18 سالت بشه ، من نمیدونم این 18 سالگی لعنتی چیه که باید برای داشتن و دونستن هر چیزی بهش رسیده باشی . من با  مردی سیاه پوست که اسمش پیره زندگی میکنم ، و البته یه مادربزرگ معلول که پرستارا ازش مراقبت میکنند
پرستارا میگن مادر بزرگم بخاطره ی تصادف شدید این اتفاق براش افتاده ؛ اون حتی نمیتونه حرف بزنه. آنجل هم ی فرشتس که فقط و فقط من میبینمش ؛ از بچگی مثل ی رفیق کنارم بوده ؛ محاسن های زیادی داره.

شب تولد من

پیر : خوب کیکت و خوردی دوستاتم رفتن خونشون ؛الان وقت …

من: کادوی اصلیه!!!
عمو بگو که از وقتی که دست راست و چپم و شناختم این واسم سوال بوده که چه بلایی سر پدر رو مادرم اومده !!!

پیر : میگم ؛ به شرطی که سخت نگیری ؛ و این رو بدونی که همه ی این چیزایی که بهت میگم تو گذشته اتفاق افتاده و هیچ ربطی به الان تو و آینده تو نداره!!!

مادر و پدرت تازه از واشنگتن برگشته بودن ؛ یک ماهی بود که اونجا بودن تا حال و هوای مادرت عوض شه چون اصلا حالش خوب نبود.

من با تعجب: واشنگتن؟؟؟؟!!!!!! واشنگتن آمریکا؟؟؟!!

پیر : بله واشنگتن آمریکا ؛ اجازه میدی؟؟

من یه نگاه سوالی به آنجل کردم و آنجل به نشانه اینکه عمو پیر داره حقیقت رو میگه سر تکون داد ؛ آنجل از گذشته همه با خبره و حقیقت و دروغ رو میدونه.

من : بله ؛ بله ؛ ببخشید.!!!

پیر : من رفتم فرودگاه تا بیارمشون خونه.

پدرام :آروم تر حرکت کن ؛ چیزی نمونده تا برسیم جلو در فرودگاه!

هستی : پدرام نکن ؛ لوسم میکنیا!!!

پدرام : عزیزم ؛ باید حواسمون خیلی به بچه باشه ، بعد از سالها خدا بهمون بچه داده ؛ بزار اصلا کولت کنم!!!

هستی :‌نکن ؛ نکن ؛ دیوونه میخورم زمین ؛ عععععه ؛ اینجوری بدتره خل و چل !!!!

واقعا عاشق هم بودن ؛ 9 سالی بود از ازدواجشون میگذشت ؛ اما بچه دار نمیشدن .
مادرت دو رگه بود ؛ پدر ایرانی و مادر آلمانی.
پدرت میگفت خیلی سیریش بوده و چهار بار پیشنهاد ازدواج داده تا مادرت قبول کنه ؛ مادرتم میگفت که عاشق این سماجتش شده بوده.
مامانتم کنار عمش بزرگ شده ؛ اونم مثل تو مادر پدری بالا سرش نبوده و همیشه رو پای خودش بوده.

پدرام : پیر ؛ خدمتکارا رو صدا کن خانم و ببرن خونه تا من برم و برگردم!!!

هستی : عزیزم کجا میری؟؟

پدرام : میرم مامان و بابا رو  بیارم اینجا ، زود برمی گردم.

هستی : خوب بزار پیر باهات بیاد.

پدرام : نیازی نیس ، می رم و زود برمیگردم!!!

من و پدرت از بچگی باهم بزرگ شدیم ؛ من پدر مریضی داشتم و از بچگی تو خیابونای ونیسیو فرانسه دست فروشی میکردم ؛ پدرت من و میبینه و با من دوست میشه و به اصرار اون پدر بزرگت ، پدر من و به بیمارستان منتقل میکنه و من و همراه خودش به ایران میاره.
بابام سه سال بعد از اینکه تو بیمارستان تحت درمان بود در اثر عفونتی که ریه هاش کرده بود میمیره.
من تو ایران وکالت خوندم و پدرت بازرگانی و تجارت.

مادرت و همون شب رسوندم بیمارستان و هر چقدر با پدرت تماس گرفتم پاسخگو نبود.

وضعیت بدی بود استرس تمام وجودم و گرفته بود.
مادرت سر بدنیا اومدنت از دنیا رفت و پدرت تو همون شب تصادف شدیدی کرد پدربزرگ و پدرت هر دو باهم از دنیا رفتن ، ستون فقرات مامان بزرگتم از کار افتاد.
از اون موقع نمیتونه حرف بزنه ، دکترا میگن میتونه از ترس باشه ، میتونه از استرس زیاد باشه مشخص نیس.

کارخونه بابا بزرگت ورشکست شد و بدهی شدیدی بالا آورد ؛ اموال پدر و پدر بزرگتم به مادر بزرگت رسید.
تنها چیزی که از پدر بزرگت مونده یه باغ بزرگ سمت شمال ایران و تنها چیزی که از پدرت مونده یه انبار پر از جنسه.

اموال پدر بزرگت مصادر شد و بدهی های همه صاف شد ، با بقیه ش یه خونه گرفتم که الان توش زندگی میکنیم ، و یه دفتر وکالت برای خودم زدم تا بتونم کار کنم.

من : عمو تو چرا زن نگرفتی؟؟

پیر : نمیدونم ، به خودم قول دادم تا تو به سر و سامون نرسیده باشی من متاهل نشم ؛ البته علاقه مند هم نبودم.
حالا هم بزار برم وصیت نامه بابات و بیارمو برات بخونم.

هستی : چرا باید وصیت نامه بنویسه ،‌ مگه قراره خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته؟؟

پیر : زن داداش اینجوری که شما فکر میکنین نیست ، قرار نیس اتفاقی بیفته ؛ پدرام ، اصلا بیا یه نامه برای بچت بنویس.
فقط تاریخ بزن و امضاش کن.

پدرام : خیلی خوب ،‌تاریخ زدم ؛ خودم و معرفی کردم ، از اسمم تا شماره شناسنامه و کس و کارم ؛ خوبه؟؟

پیر : عالیه ؛‌ حالا ادامه بده انگار قراره این و بدی بچت بخونه.

پدرام : باشه ؛ فقط باید 18 ،19 سالگی بدی بخونه ها!!

پیر : خوب حالا خودت میدی میخونه!!

یک هفتس که فهمیدیم تو پسری و با مامان و مامان بزرگت تصمیم گرفتیم اسمت و هیراد بزاریم ؛ تا همیشه بخندی و باعث شادی اطرافیانت بشی.

اول بهت بگم که من مادرت و خیلی دوس دارم و هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه جاشو پر کنه .
تمام اموال و داریم ، ثروتم و حتی خود من به مادرت هستی تعلق داره چون اون تمام هستی من بوده و هست و همیشه خواهد بود.

اگر ی روزی من نبودم دوست دارم خودت تلاش کنی و به اون چیزی که میخوای برسی درست مثل من ، هرچند که میدونم اون تو رو لوست میکنه .

حالا که 18 سالته میزارمت تا مثل من کار کنی فروشندگی و تجارت و یاد بگیری و تجربه بدست بیاری ؛ دوس دارم بعد از من کارخونه رو اداره کنی و گسترشش بدی ؛ البته اگر دوست داشته باشی.
به هر کاری که علاقه داشته باشی کمکت میکنم تا پیشرفت کنی ولی قبلش باید به اندازه کافی تجربش رو داشته باشی ؛ هدف من موفقیت توعه و دوست دارم باعث بشی من و مادرت بهت افتخار کنیم.

میخوام مثل فیلما بگم بعد من تو مرد این خونه ای و باید خیلی مراقب مادرت باشی، همون طور که من نزاشتم آب تو دلش تکون بخوره تو هم نباید اجازه بدی.

یادت باشه اگر مرده باشم و بفهمم اذیتش کردی از قبر بیرون میام و میام کلت و میکنم.

دوستدار و دوست همیشگی تو پدرت پدرام ایزدی

بغض گلوم و گرفته بود ، ضربان قلبم تند تر و تند تر شد ، اشک تو چشمام حلقه زد و همون لحظه که نوشته پدرم دستم بود به پیر خیره شدم ؛ پیر من و به آغوش کشید ؛ بلند داد زدم و دیگه نتونستم بغضم و کنترل کنم.
ساعت ها با پیر گریه کردیم ، رفتیم بیرون قدم بزنیم تا حال و هوامون بهتر بشه.

از شب تولدم  16 ،15 روزی گذشته بود؛ حالم اصلا خوب نبود تو این 16 ، روز15 گوشیم و خاموش کردم و هیچ کس و نمیخواستم ببینم. انگار دوباره مادر پدرم و از دست دادم ،  ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر میشد.
ی شب مثل بقیه شبا که با آنجل تنها بودم ، رو بهش گفتم : تو قرار بود یه کادو به من بدی چی شد؟؟

آنجل : تو انقدر حالت بده که میترسم کادو من و ببینی سکته کنی!!
پاشو خودت و جم کن دیگه مسخره شو در آوردی ، تازه اول راهی بخوای اینجوری کنی که وسط راه جا میزنی پسر.

من : تو کادو من و بده شاید حالم و بهتر کنه از فردا هم میرم سرکار.

آنجل : خیلی خوب بلند شو برو یه دوش بگیر بیا سر حال شی کادو تو بهت بدم!!

پیر یهو در و باز کرد و اومد تو : هیراد حالت خوبه؟؟

من : آره چطور مگه؟؟

پیر : آخه حس کردم با یکی داری حرف میزنی!!!

من : آره داشتم تو تلگرام به آرشام ویس میدادم!!

پیر‌ : باشه!!

  رفتم حموم و برگشتم ؛ نشستم روی تختم روبه روی آنجل : بده!!! لطفا!!!

نامه ای رو از پشت قاب عکس مادر و پدرم در آورد و رو به من گفت : مادر تو بخاطر بدنیا آوردن تو از دنیا نرفت.
بعد از اینکه فهمید چه اتفاقی برای پدرت افتاده این نامه رو نوشت و در اثر ایست قلبی از دنیا رفت.

من اشک تو چشمام حلقه زده بود و بغض گلو مو قورت داد و با یه نفس عمیق گفتم : اون نامه رو بده به من.

سلام ، پسرم اگر این نامه رو میخونی پس آنجل رو میبینی.

خیلی خوشحالم که قبل از اینکه بمیرم روی ماه تو دیدم ، چشمای قهوه ای ت درست مثل پدرته ، اما لب و دهنت شبیه خودمه.

ما بین گریه هام خندیدم و با آستین لباسم بینیم و تمیز کردم.قدر این توانایی تو بدون، میدونم تا الان خیلی سختی کشیدی ، ولی هر دردی که آدم رو نکشه قوی تر میکنه .

 پدرت همیشه میخواست که تو بی نقص باشی و هیچ ضعفی نداشته باشی ، وقتی سه ماهت بود نامه ای رو با تمسخر برای تو نوشت ، نمیدونست که اگر قرار از این دنیا بره بدون من نمیره ؛ زندگی بدون اون برای من جهنم!!
نمیدونم کاری که انجام میدم چقدر درسته ولی الان میدونم که بهترین کار رو دارم انجام میدم شاید بعدم پشیمون بشم که چرا این کار رو انجام دادم اما اونموقع خیلی دیره.
پسر عزیزم خیلی خیلی متاسفم ؛ میدونم زندگی بدون ما برات خیلی داره سخت میگذره ، اما باید قول بدی که بهترین زندگی رو برای خودت بسازی این تنها آرزوی من و پدرته.

خیلی خیلی دوست دارم . مادرت هستی ایزدی

نامه رو مچاله کردم و از خونه زدم بیرون.

پیر : کجا میری ؟ با این عجله ؟؟ چرا گریه….

حرفش تموم نشده در و باز کرد و قبل از اینکه ببندم : زود برمیگردم عمو میرم به آرشام یه سری بزنم تا حالم بهتر شه!!

پیر : زود برگرد؛ مواظب خودت باش!!

آنجل که داشت پا به پای من میومد ؛ با عصبانیت داد زد: کجا میری؟ چت شده باز ؟اشتباه کردم ؛ نمیدونستم فقط رقم سنت اومده بالا و هنوز بچه ای!!!

من که تمام صورتم از ناراحتی سرخ شده بود و چشمام پر از اشک : میدونی تو این مدت چی کشیدم ، تو که همیشه و همه جا کنارم بودی!! تو چرا این حرف و میزنی؟؟ از اون موقعی که فهمیدم پول یعنی چی رفتم تو جامعه تا پول دربیارم برای چی؟؟ برای اینکه عموم تو فشار و دارو های مادربزرگم و به سختی تهیه میکنه!!
به هر کس و نا کس گفتم چشم ؛ حقم و خوردن و کتکم  زدن ؛ همه ی دردامو تو خودم ریختم ؛ من بچگی نکردم میفهمی؟ هیچ دوستی نداشتم میفهمی؟ اونقدر گره تو زندگیم بود که نه میتونستم واسش گریه کنم نه میتونستم گره هاشو باز کنم ، وقتی بهشون فکر میکردم زانو هام سست میشد و ی گوشه میشستم و فقط و فقط بهشون فکر میکردم ؛‌ به چیزایی که میتونستم داشته باشم و نداشتم؛ میــــــــــدونی واســـــــه چی ؟؟؟ آره؟؟ میـــــدونی واسه چی؟؟ واسه خود خواهی یه مادر!!!!!
تو که آدم نیستی نمیفهمی من چی میگم!!!

آنجل سکوت کرده بود و خیره تو چشمای پر از اشک من : نه من مثل شما آدما احساس ندارم ، فقط میدونم تنها مشکل تو اینه که به نداشته هات فکر کردی، هیچ وقت به چیزایی که داشتی فکر نکردی!!

مکس کردم ؛ توی کوچه خلوت و تاریکی که چراغش ، چشمک میزد و گاهی یه آدم از سر کوچش رد میشد و به منی که مثل دیوونه ها داشتم داد میزدم نگاه میکرد و رد میشد و من بی توجه به همه ی اونا به مسیرم ادامه دادم و به سمت خونه ی آرشام راه افتادم.

زنگ خونشون و زدم

آرشام: بــــه!!!! ســـــــلام آقا هیراد ، چه عجب از این ورا ، اوه اوه داغون داغونیا ۲ دقیقه وایسی اومدم پایین..

با هم رفتیم سر پاتوق همیشگیمون جلوی سینمایی که همیشه خلوت خلوت بود ؛ بیلبوردای تبلیغاتی سینما اونجا رو روشن  کرده بود نشستیم رو همون نیمکت همیشگی ؛ به سمت خیابون خیره شدم

سیگار و در آوردم و ی نخ روشن کردم.

آرشام: میشه لطفا خاموشش کنی؟

هیراد :نه!!!

آرشام: آخه عزیز دلم این چی داره که زرت و زرت روشن میکنی ، بجاش بیا با هم حرف بزنیم ، بگو تو این چند روز کجا بودی که نه از خونه اومدی بیرون ن گوشی جواب دادی ؛ حتما از اون دختر بدبختم خبر نداری؟

دود سیگار دادم بیرون  : کی رو میگی دیانا؟

آرشام: همچین میگی کی رو میگی؟ انگاری غیر از اون کس دیگه هم برات مهمه

لبخندی زدم : دلقک مفسد وقتی از خونه در نیومدم بیرون گوشیمم خاموش بوده چجوری ازش خبر دارم؟؟
بیا حلال زاده هم هست.

دلم میخواس جواب بدم اما نمیخواستم اتفاقاتی که افتاده رو مرور کنم‌

آرشام : جواب بده اون بدبخت مرد از دل تنگی و بی خبری!!

من :آرشام ؛  جون من جوابشو بده بگو پیش منه حالشم خوبه بعدم بهت زنگ میزنه الان دستش بنده جان من

آرشام: عزیزم من دروغ بلد نیستم ، همچین کاری هم نمیکنم . خواهش میکنم منو تو این بازیای کثیف قاطی نده!!!

صدای خندم رفت رو هوا و زنگ تلفن قطع شد: لعنت بهت آرشام بازی کثیف چیه؟

آرشام : والا ؛ نه جوابشو میدی ؛ نه با من حرف میزنی ؛ پشت به پشت همم که سیگار میکشی ؛ به منم که میگی اون بدبخت و ببپیچونم بیچاره از نگرانی تلف شد!!

من : بعد از تولدم عمو پیر کادومو داد کادوم…..

همه چی رو برای آرشام تعریف کردم از اول تا آخرشو!!.

آرشام دستش و گذاشت روی  شونم و آروم در گوشم گفت: دمشون گرم چقدر عاشق هم بودن . ولی زود قضاوت نکن رفیق ؛ تو که تو اون شرایط قرار نگرفتی شاید تو هم بودی همین کار رو میکردی.
حالا هم ی زنگ بزن به دیانا از نگرانی درش بیار از فردا هم ی جور کار کن تا فردات از امروزت بهتر و بهتر باشه رواله؟؟

من : روالـــه!!!

گوشی رو از جیبم درآوردم و به دیانا زنگ زدم: سلام

دیانا: سلام وایسا وایسا

گوشی رو چند لحظه نگه داشتم فکر کنم بد جا بود ؛ چند ثانیه نکشید که انگار هر چی عقده بود تو این چند رو جمع کرده بود توی صداش، تا سر من داد بزنه : کجا بودی ؟ هیچ میدونی چی به من گذشته؟ هان؟ داشتم از استرس و دلشوره میمردم ؛ هیچ غلطی هم نمیتونستم بکنم ؛ اون وقت تو عین خیالتم نی!!!

من : اجازه میدی برات تعریف کنم قشنگم ؛ تو فرصت حرف زدن بهم نمیدی که ، پرده گوشمم پاره کردی .
ببخشید ؛ برات توضیح میدم کجا بودم ؛ فردا سه شنبس دیگه ؟ ساعت ناهاری میام کتابخونه میبینمت خوبه؟

دیانا: نمیشه الان توضیح بدی؟

من : اصلا میخوام ببینمت ؛ بیا همه رو واست تعریف میکنم!!!

دیانا :باشه اتفاق بدی واسط نیفتاده که؟

من: نه میگم بهت ؛ شب بخیر مواظب خودت باش دوستدارم

دیانا: تو هم مواظب خودت باش شبت بخیر ؛ دوستدارم

تلفن و قطع نکرده بودم که آرشام اومد پشتم وایسادم و دو دستی زد رو شونه هام: خوب نظرته بریم یه معجون بزنیم؟

من : نظرم نظرته .

صبح روز بعد پر انرژی بلند شدم و حاضر شدم که برم شرکت ؛ آنجل راست میگفتم گاهی وقتا نیاز که آدم نسبت به یک سریاتفاقاتی که توی زندگیش رخ میده بیا احساس باشه.

تعریف از خود نباشه توی شرکت یکی از افرادی که بین همه محبوبه منم ؛ البته تقریبا میشه گفت یکی دو ساله رویه ی زندگیم و عوض کردم ؛ میگن هر 7 سال یک بار کله سلول های بدن انسان عوض میشه و انسان هم با اونا بروز رسانی میشه ؛ اما من معتقدم اطلاعات انسان رو تغییر میده نه سلولها.
بگذریم ، از نگهبانی در تا خود رییس شرکت که آقا حسام با من رفیقا و دوسم دارن البته دل به دل راه داره منم عاشق اونام.

از 14 سالگی خونه ها رو نظافت میکردم و سن 16 سالگی ، تو یکی از خونه های فردوس غرب منطقه5 آقا حسام و دیدم و دوست شدیم ؛ گفتنی که اختلاف سنی من آقا حسام فکر میکنم به 20 سال میرسه اما برخوردمون با هم جوریه که انگار هم سنیم و دو تا رفیق صمیمی.

آقا حسام من و استخدام کرد تو شرکتش ، شرکت فروش لوازم آرایشی بهداشتی ، منم که عاشق فروش.
بعد از اینکه از هنرستان فارق تحصیل شدم شروع کردم به جمع آوری اطلاعات در رابطه با فروش ، چون آدم گوش گیر و کم صحبتی بودم و با هرکسی گرم نمیگرفتم ، فروش برام خیلی سخت بود.

اطلاعات باعث شد من اعتماد بنفسم بالا بره و از یک سری ترس هام مثل پرزنت کردن یا معرفی محصول دیگه نترسم.
اینجوری بود که من رابطم با مردم خوب شد و باعث شد اعتبار کسب کنم ؛ حالا هم که عاشق کارمم و اولویتم پیشرفت تو این کاره.

آقا حسام : کجا بود؟؟

آرشام و آقا حسام تنها کسی اند که از ریز به ریزه زندگی من با خبرن پس نشستم و کل داستان و براش گفتم.

آقا حسام : خوب پس پاشو دست به کار شو یک ماه به خودت مرخصی دادی!!
از دستت حسابی شاکیم ؛ آدم یه زنگ میزنه میگه من نمیتونم بیام ؛ برداشتی گوشی رو خاموش کرد خجالتم نمیکشه!!

من : بازم عذرخواهی میکنم!!! شرمنده جبران میکنم.

لباسم و عوض کردم رفتم سرکارم.

طبق قولی که داده بودم ، نیم ساعت قبل از ساعت موعد رفتم کتابخونه ای که سمت میدون فلسطین بود.
من و دیانا تو همین کتابخونه با هم آشنا شدیم ؛ خونشون نزدیک همینجاس.
سه شنبه ها و پنجشنبه ها میاد تا اینجا درس بخونه ؛ البته قبل از این که با من آشنا بشه کتابخونه جای درس خوندنش بود الان محل ملاقاتمونه!!

رفتم نشستم سر میزی که همیشه میشنیم ؛ من عادت دارم هر جا که میرم ، خلوت ترین و دنج ترین محل رو انتخاب میکنم .
کتاب و باز کردم شروع کردم به خوندن.

طبقه دوم کتاب خونه ویو قشنگی به بیرون داشت ؛  مثل همیشه سوناتای سفید رنگ با تاخیر جلوی در کتابخونه وایساد و دیانا ازش بیرون اومد و بدو بدو وارد کتابخونه شد.

دیانا نفس نفس زنان اومد و نشست روبه روی من ، کتاب روی صورت من و کنار زد و : سلام ، ببخشید دیر کردم ، میدونم بدت میاد ولی تمام تلاشم و هر بار میکنم که زود تر بریم.

من : آره این بار سه دقیقه زودتر رسیدی.

دیانا : دلم برات تنگ شده بود ؛ زود تند سریع توجیه کن تو این 17 روز کجا بودی؟؟

من : 16 روز.

دیانا : نخیر با امروز میشه 17 روز!!!

من : خوب من دیشب بهت زنگ زدم پس میشه 16 روز!!!

دیانا : نخیر من الان دیدمت ، همین که من میگم 17 روز!!!

من : باشه دیگه. همین که تو میگی.

دیانا : خوب میشنوم!!!

من : چیز خاصی نبود ، عمو پیر داستان فوت شدن مادر و پدر مو با رسم شکل برام توضیح داد ، و اینکه چطور از عرش به فرش رسیدیم ، بابای من وضع مالیش خوب بوده اما بعد از فوتش بخاطر اینکه کسی نبوده رسیدگی کنه بدهی بالا میاره و کلا متلاشی میشه.
هر چی خبر بد بوده یه جا بهم گفت دیگه ، مامانم سر زا رفت و بابا و بابا بزرگم تو یه تصادف شدید.
دیگه همین!!!

دستش و گذاشت رو دستم : خیلی متاسفم عزیزم ؛ غصه نخور من کنارتم!!

من : مهم نیس ، تو چه خبر چیکارا میکنی؟؟

دیانا : من هیچی ؛ مثل همیشه درس میخونم و کلاسای رزمی مو میرم!!

من : امتحان بین المللی که گفتی دو ماه دیگس نه ؟؟

دیانا : آره ؛ میگن خیلی سخته ، ولی فکر کن اگر قبول شم چی میشه!!

من : قبول میشی نگران نباش.

دیانا : هیراد میدونی هفته ی دیگه پنجشنبه چه روزیه ؟؟

من : تولدت؟؟؟؟

دیانا : نخیر ، تو همه چی خوبی غیر این ، تاریخ تولدمم هیچ وقت یادت نمیمونه!! خیلی بی احساسی!!

دستشو با دو دستم فشار دادم : خوب ببخشید چه روزیه عزیزم؟؟

دیانا : دوستیمون یکساله میشه!!!

من : ووواووو ؛ یعنی باید کادو بخرم دوباره؟؟

دیانا : اهههه ؛ خیلی لوسی کی کادو خواست ؛ یعنی میشه من و تو بهم برسیم؟؟

من : آره چرا که نه ؛ فقط بزار من یه خونه بگیرم ، ی ماشین بگیرم ، بعد در رابطه با رسیدن یا نرسیدن صحبت میکنیم!!

دیانا : باشه!!!

چند روز بد با عمو پیر و آرشام رفتیم تا سوله ای که یک روزی کارخونه بود رو ببینیم ، کارخونه ای که دیگه کارخونه نبود دستگاه ها همه قدیمی شده بود و اونجا شده بود محیط زیستگاه پرندگان و حشرات.

آرشام : هیراد اینجا چقدر بزرگه ؛ حال میده خالیش کنیم ی دست فوتبال بزنیم ، نظرته؟؟

من : نه نظرم نیس!! مردک اینجا محل کسب درآمده!!

آرشام : دقیقا از کجاش میشه درآمد کسب کرد ؟؟ خرید و فروش مرغ و یاکریم؟؟

من : بسه دیگه نمکدون ، یادته دوسال پیش چه قولی بهم دادیم؟؟

آرشام : من یادم نی دیشب شام چی خوردم!!

من : یادت نی ؟؟ آبشار تهران؟

آرشام : راهنمایی نکن ، بگو چه قولی دادیم مغزم کششه اینجور مسائل و نداره!!

من : تو اصلا مگه مغزم داری؟؟ قول دادیم اگه یکیمون به یه جایی رسید اون یکی هم برسونه!!

آرشام : آهان ِیادم اومد، حالا که نه من به جایی رسیدم نه تو!!

آنجل : اون روز زیاد دور نیس!!

من :‌ آره اون روز زیاد دور نیس !!
عمو پیر اون پشت مشتا چیکار میکنی؟؟

پیر : دارم میگردم تو گاوصندوق بابات ببینم چیزی نمونده.

روزها گذشت و گذشت من سرگرم کار بودم و شبا طبق معمول با آرشام و سینما و یه نخ سیگار و بحث سر آینده.
مرداد ماه رسید .

دیانا زنگ  زد بهم و با کنایه بهم گفت : فردا نمیخوای من و ببینی؟؟

من : چی شده عزیزم ؟ اتفاقی افتاده ؟ شما منو دعوت میکنی بیام ببینیمت ، روزای دیگه خواهش تمنا و التماس میگی درس دارم ، راستشو بگو کلک چی شده؟؟

دیانا : خیلی بیشعوری واقعا که ؛ واقعا یادت نی فردا چه روزیه؟؟

من : اووووه ، تولدته راستی!!!!

آنجل : خدای احساس به من میگی بی احساس؟؟

من : به خدا یادم نبود!!! تو که میدونی کم حافظم بیست دفعه پرسیدم متولد چه ماهی هستی!!
ببخشید!!

تلفن و قطع کرده بود و من داشتم با خودم حرف میزدم!!

من: آنجل تو که میدونی ؛‌ من تاریخ تولد خودمم یادم میره!!!

آنجل : تا اونجایی که من از انسان ها خبر دارم ؛ رویداد های مهم زندگیشون و هیچ وقت فراموش نمیکنن!!

من : خوب الان باید چیکار کنم؟؟

آنجل : کار خاصی نمیخواد بکنی ، زنگ بزن و از دلش در بیار !!

با هزار جور عذر خواهی و خواهش و تمنا بالاخره راضی شد که بیاد کتابخونه تا ببینمش ؛ وضعیت مالی خوبی نداشتم.
یه گل رز آبی گرفتم یه عروسک کوچولو پشمالو قرمز و یه کیک خیلی کوچیک که نصفشو دادیم مسئول کتابخونه.

خیلی خوشحال شد؛ اما…
اما همون شب مثل پارسال تولد بزرگی براش گرفتن و کادو هایی که شاید اندازه حقوق یکسال من با ارزش باشن.
دیانا همه چی رو ریز به ریز به من میگفت باباش براش یه موبایل گرفته بود و مادرش براش یه میکروسکوپ.

من و دیانا اختلاف طبقاتی زیادی داشتیم و اینو منو عذاب میداد ، اما خوب هم من دوسش داشتم هم اون منو.

طولی نکشید که تمام دارایی پدر و پدر بزرگ به نام من خورد ،‌نمیدونستم باید باهاشون چیکار کنم برای همین اصلا دست بهشون نزدم.
پاییز رسید و بعدشم زمستون، دیانا سرگرم درس بود و من سرگرم کار 4 ماهی میشد که همدیگرو ندیده بودیم و شبا فقط در حد 5 جمله شب بخیرو میگفتیم و میخوابیدیم.
صبحا شب میشدن و شب ها صب.

بهمن ماه بود که مادر بزرگ به شدت حالش بد شد و به بیمارستان منتقل شد ؛ من و مادر بزرگ تنها باز مانده خانواده ایزدی بودیم ، دکترا میگفتن حالش خیلی وخیمه.

منو عمو پیر و آنجل ساعت ها پشت در اتاق عمل بودیم.

آنجل : متاسفم که اینو میگم ؛ زنده نمیمونه!!

دیگه انقدر تو این مدت گریه کرده بودم چشمام خشک شده بود پا شدم و روبه آنجل گفتم : یکی از دلایل مرگ مادرم تو بودی لعنتی!!

پیر فکر کرده بود که من سر خودم داد میزنم؛ دستشو انداخت دور گردنم : هیراد اگر مادرت فوت شده دلیل مرگش تو نبود عزیزم!!

تو دلم گفتم چی میگی عمو : من میرم ی هوایی بخورم!!

نم نم داشت برف میبارید ، هوا سرد بود و فین فینم به راه ، با دستای سرم سیگار و فندکم و درآوردم یه نخ سیگار روشن کردم ، اولین بار بود که جلوی یه بزرگ تر سیگار روشن میکنم!!
زل زده بود به من و هیچی نمیگفت!!

اومد جلو دستشو دراز کرد‌: یه نخم به من بده ،‌ خودمم باهات میکشم چون میدونم توی جایگاه خوبی قرار نداری و بهت حق میدم ؛ ولی مادر بزرگت مرخص بشه عذرت و میخوام که چرا میکشی!!

دو روزی گذشت و من سرکار نرفتم رفتم پیش مادر بزرگ کنار تختش نشستم.
دستش و آورد جلو ، مکسی کردم دستم گذاشتم تو دستش و به چشمای براق و عسلی رنگش خیره شدم.
دستم و مشت کرد و انگار سعی میکرد چیزی بگه ؛ گوشم و بردم لب دهنش : مثل پدرت باش قوی و با اراده ، خاندان ایزدی رو حفظ کن کاری کن همیشه سربلند باشی و الگویی برای همه ، مواظب خودت باش نوه گلم.

باورم نمیشد که مادر بزرگ حرف میزنه ، از ذوق و خوشحالی رو پام بند نبودم ، حرفاش که تموم شد بی تابی میکردم که برم و به عمو پیر بگم که مادربزرگ داره حرف میزنه.

ساعت ها پیشش نشستم و به صورت مظلومش نگاه میکردم ؛ آنجل هم کنار من هیچی نمیگفت ، انگار که قهر کرده بود.
آروم آروم دستام و ول کرد .

پاشدم بدو بدو رفتم بیرون و زنگ زدم : عمو کجایی ؟؟ مامان بزرگ حرف میزنه زود خودتو برسون .
اصلا اجازه حرف ردن بهش ندادم و گوشی رو قطع کردم!!!

برگشت پیش مادربزرگ انگار خدا فیلم زندگیم و یه آن زد رو استوپ ، واقعا چرا؟؟
پاهام سست شد و با جفت رانو هام خوردم زمین ؛ در حالیکه پرستار و دکتر با دستگاه شوکر از اتاق مادر بزرگ بیرون میومدن ، من به ملافه ی سفید روی صورت مادر بزرگم از پشت در های شیشه ای اتاقش خیره شده بودم.

آنجل دستش و گذاشت روی شونم : آروم باش پسر ؛ میدونم سخته اما تحمل کن !!!

اومدم بیرون زنگ زدم دیانا : سلام عزیزم خوبی!!

من : آره ؛ خوبم ، توخوبی؟؟

دیانا : اوهوم ؛ دلم برات یه ذره شده ؛ حتما باید بیام ببینمت!! یه هفته ده روز دیگه میام کتابخونه باهات هماهنگ میشم!! چه خبرا اوضاع خوبه؟؟

من : آره!!

دیانا : چی شده احساس میکنم خوب نیستی؟؟

من : خوبم ؛ زنگ زدم صداتو ، میشه فقط حرف بزنی؟؟

دیانا : از چی بگم خو؟؟

من : نمیدونم یه چیزی بگو نیاز دارم یکی باهام حرف بزنه و سوالی نکنه ؛ بگو چیکارا کردی تو این مدتی که منو ندیدی!!

شروع کرد و از تمام جزئیات تعریف کردن ؛ دوستاش ،‌ معلماش ، شیطنتهای توی آزمایشگاه ، خانواده.
دیانا : خیلی حرف زدم ؛ اوووو 48 دقیقس دارم حرف میزنم!!! تو نمیخوای چیزی بگی؟؟

من : نه !! اصلام زیاد حرف نزدی!! مرسی که بودی ؛‌ نیاز داشتم بهت ؛ مادر بزرگم فوت شد ؛ بغض گلوم ترکید ؛ دوستدارم دیانا خدافظ.

دیگه فرصت ندادم گوشی رو قطع کردم.

هوا بارونی بود، من عاشق قدم زدن تو هوای بارونیم ؛ اشکام تو بارون گم شد ، آنجل کنارم قدم میزد و هیچ حرفی نمیزد.
تو این مدت اشکم دم مشکم بود و خسته شدم انقدر گریه کردم.

هر چی پسنداز داشتم و گذاشتم روی پول پیر و خرج کفن و دفن مادربزرگ کردیم ؛ خودم و گذاشتم تو منگنه اما با حرف پیر که زمین پدر بزرگم رو بفروشم مخالفت کردم.

همه این روزها گذشت ؛ آخرای زمستون بود و نزدیک بهار بودیم ، از آخرین باری که دیانا رو دیدم یک هفته میگذشت و هیچ خبری ازش نبود؛ نه پیامی نه زنگی؛ هیچی ، تازه فهمیدم 17 روزی که نبودم به سر دیانا چی اومده.

عید گذشت از دیانا خبری نشد که نشد ؛ مزخرف ترین روزهای عمرم داشت میگذشت ، دیگه حس و حال هیچ چیزی رو نداشتم نه کار نه تفریح ، فقط تو خونه بودم دیگه آرشامم نمیتونست منو بخندونه ، نمیدونم چم شده بود ، آنجل هم لال مونی گرفته بود و هیچی نمیگفت.
آرشام روزی یکساعت میومد خونمون تا شاید موفق شه منو ببره بیرون یا بخندونتم اما انگار که لبام به هم دوخته شده بود ؛ هر چی درد بود تو 18 سالگمی حس کردم ؛ دوستداشتم بمیرم اما جرعت خودکشی کردن نداشتم.

عمو پیر صب میرفت شب میومد ؛ سعی میکرد با من ارتباط برقرار کنه ؛ وصیت نامه ؛ نامه مادر ؛ فوت مادر بزرگ ؛ ناپدید شدن دیانا ؛ حرف نزدن آنجل ؛ نابود شده بودم ، نابود نمیتونستم حرف بزنم ، هیچی دیگه مهم نبود ، روز های تکراری و شب های پر از افکاری که عذاب آور بود ، نه خواب درست و حسابی نه خوراک و نه هیچ چیزه دیگه ای.

آقا حسامم اومد و بهم سر زد اما هیچ چیزی تغییر نکرد.

خرداد ماه اومد و من وارد 19 شدم ؛ آنجل روزه سکوتش رو شکست: هیراد؟؟؟

من : چه عجب ، لب به سخن گشودی!!

آنجل : میخوای به این روش زندگی کردن ادامه بدی؟؟

من : تو مشکلی داری؟؟؟

آنجل : نه مشکلی ندارم ؛ فقط دارم به این موضوع فکر میکنم که واقعا هدفت از زندگی کردن چیه؟؟ واسه چی زنده ای؟

من : نمیدونم آنجل ؛ جرعت اینو ندارم که بمیرم ، انگار به یه چیزی وصلم ، من هیچی برای از دست دادن ندارم واقعا!!

آنجل : چرا خودت و وصل کردی به اینو اون احمق؟؟ واقعا برای آدمهای اطرافت زندگی میکنی؟؟ وابستگی به انسانی که بودن یا نبودنش قاطعیت کامل نداره ؛ حماقت محض و تو برای زندگی کردن باید از یک سری عواطفت دست بکشی ، هر چیزی که بشه ، نقطه ضعف تو برای رفعش دو راه وجود داره ،‌ یا باید فراموش بشه و کنار بره یا اونقدر روش کار بشه که نتیجه ی عکس پیدا کنه و یکی از دلایل قدرت و پیشرفت تو بشه .
تو مثل مادرت برای من عزیزی ؛ هدفی برای خودت تعیین کن و پلهای پیشرفتت رو برای خودت فراهم کن ، تویی که میتونی خودت رو خوشبخت کنی منتظر هیچ کس نشین!!!

آنجل درست میگفت ، دردناک تر از نبودن دیانا فوت مادر بزرگ بود ، من دیانا رو دوست داشتم ، به داشتنش عادت کرده بودم ، انگار وقتی نبود یه جای کار میلنگید به هر حال من به داشتن یه جنس مخالف که بتونه آرومم کنه نیاز داشتم ؛ حالا که نیست زندگی سخت میگذره اما میگذره.

به هر حال مادر بزرگمم فوت کرده بود و کاری از دست من برنمیومد ، خیلی فکر کردم که واقعا من برای چی زندم؟؟

هر کاری که میخواستم انجام بدم پول میخواست ، یکی از اهداف اصلیم راه انداختن کارخونه ی تولیدی پدرم بود که سرمایه زیادی میخواست.
البته تجربه و قدرت کافی هم نداشتم ؛ باید پول درمیوردم.
تصمیم گرفتم از فردا برم دنبال کارای سربازیم یا معافیتم رو میگرفتم یا سربازی رو میخریدم ؛ پس اولین هدفم شد که از سربازی فرار کنم.

بعد از ماه ها تلاش عمو پیر موفق شدیم که سربازی رو بخریم.
دی ماه بود که تو این مدت خیلی کم خیلی ها وارد زندگیم شدن یا رفتن یا رهاشون کردم ؛ تنها چیزی که برام اهمیت داشته یکی از حرفهای مهم آنجل بود که تو سرم مثل اکو تکرار میشد. ((زندگی بساز که گذشتت محو تماشای زندگیت بشه))

اواسط دی بود که کار املاک بهم معرفی شد و وارد املاک شدم.
شغل فوق العاده ای بود معامله های سنگین شناسایی شخصیت آدمها ؛ جدا کردن خریدار واقعی و غیر واقعی ‌،….
خلاصه تجربیات فوق العاده.

وارد بهمن که شدیم و من اولین خونه رو با هزاران بدبختی فروختم.
گاهی اوقات به آقا حسام سر میزدم و از تمامی اتفاقاتی که گذشت حرف میزدم ؛ آقا حسام میگفت که از کار خرید فروش ملک کنار بکشم و دوباره وارد بازار کار بشم اما من شغلم رو دوس داشتم.

تو یکی از این روزا گوشیم زنگ خورد : الوووووو !!! های عزیز دلم چطوری؟؟

چند لحظه ای مکس کردم و با خودم گفتم کسی غیر از آرشام اینجوری صحبت نمیکنه !!!

 من : آرشام تویی؟؟

آرشام :‌پ ن پ ؛ فکر کردی رئیس جمهوره آمریکام ، تماس گرفتم بگم بدونه تو کشورمونه لنگه !!

من : بسه مزه نپرون ، کجایی ؟؟ نیستی خونتونم که جابه جا کردین و هیرادی انگار وجود نداره ، چی شده کارت جایی گیر کرده ؟

آرشام : خیلی بیشعوری پیرم دراومد تا شمارتو پیدا کردم !! خجالت نمیکشی ، خدایی اصلا تلاش کردی که من و پیدا کنی؟؟

من : نـــــــــــــــــــه!!! برای چی باید تلاش کنم ؟؟ بیکارم مگه ؟؟

آرشام : با اینکه در نهایت بی شخصتی و بی شعوری کامل به سر میبری  ، ولی تشریف قشنگتونو بیارید صورت ماهتونو ملاخظه کنیم دلم برات تنگ شده قشنگم!!

من : باشه عزیزم ، من ساعت 8 تعطیل میشم ، ساعت 10 جلو سینمام نظرته؟؟

آرشام : نظرم نظرته ؛ بعدشم بریم مهمون من معجون بزنیم نظرته؟؟

من : نظرم نظرته !!! دوست دارم بیشعور!!

آرشام : من اصلا دوست ندارم خدافظ!!

من : خیلی بیشعور وبی فرهنگ و بی کمالاتی!!

آرشام : ای خدای کمالات 10 میبینمت ؛ از شعورتم یکم اضافه بزار تو مشمبا با خودت بردار بیار واسه من خدافظ!!!

 

(فصل دوم)

رفتم دیدنش ، خیلی تغییر کرده بود لباس و شلوارش و هیکلش ، حالت موهاش حدودا 8، 9 ماه بود ندیده بودمش ، تواین مدت شرکت آقا حسام مشغول به کار شده بود ؛ تنها چیزی که عوض نشده بود اخلاق شیرین و مهربونش بود.

آرشام : حالا اینهمه شغل چرا املاک؟؟

من : پولش قلمبس و شیرین!!

آنجل :از اولم گفتم این راهش نیس تو یه پسر تخس و یه دنده و لجبازی عین مامانت!!

آرشام : شغل خوبیه ها اما نمیشه گفت که همیشه میشه فروخت تخیلی مشکله!!

من : آره قبول دارم ، ولی به هرحال هر کاری سختی خودشو داره!!

 آرشام : هر جا هر کمکی خواستی من هستم!! عید نوروزم جایی نرو با همیم!!

من : اوک ، مواظب خودت باش.

من و آرشام از هم جدا شدیم و من آهسته به سمت خونه قدم میزدم و به آینده ای که در انتظارمه فکر میردم رو به آنجل گفتم: آنجل ، به نظرت من موفق میشم زندگی خوبی بسازم؟؟

آنجل : البته چرا که نه ؛ اما باید یک سری قانون هایی برای خودت بزاری ؛ اینکه هرچیزی رو به اندازه بخوای و انجام بدی مثل تفریح مثل کار مثل استراحت و خیلی چیزهای دیگه ، روی یک برنامه ریزی درست نه زیاد باشن نه کم.

از همه مهم تر باید بگم که از یک سری احساساتت چشم پوشی کنی گاهی وقتا احساسات باعث میشن تو به اوج قدرت برسی و گاهی تو رو میزنه زمین ازش استفاده کن برای رسیدن به اون چیزی که میخوای نزار چیزی زمین بزنتت اگرم زمین خوردی بلند شو ادامه بده متوقف نشو فکر کنم چندمین باره اینا رو برات تکرار میکنم!!

من : اوهوم ؛ ولی هر بار که از دهنت میشنوم شیرین و باعث میشه حس کنم قدرت مندم!!

آنجل : ی چیزی رو بهت نگفتم ، اینکه اگر هر جای زندگیت خسته شدی بشین و خستگی در کن ؛ هیچ وقت جا نزن ، ادامه بده و سعی کن از تک تک لحظاتت استفاده کنی!! هر وقت به درک رسیدی بهت یه هدیه میدم.

گرم صحبت با آنجل بودم که ی زن و شوهر دست تو دست هم از کنار ما رد شدن ، منو با تعجب نگاه کردن یادم نبود آنجل و فقط من میبینم ، فکر کردن چیزی زدم، بلند زدم زیر خنده ، چند ثانیه نگذشت که بارون شدید گرفت.
چه شبی بود ، قدم زند ، لبخند زدن به اهداف و حرفهایی که تو سرم میچرخید شب فوق العاده ای بود ، من یک تغییر بزرگ میخواستم و با خودم عهد بستم که از همون لحظه شروع کنم ، بهمن ، ماه تحول من شد.

من : سلام عمو پیر ؛ غذا چی داریم؟

پیر: سلام آقا هیراد چیشده کبکت خروس میخونه ؛ اوه اوه چقدر خیس شدی !! بیا پیش شومینه تا سرما نخورد!!

وای زندگی معنای جدید برام پیدا کرده بود ، همه چی خوب بود ، همه چی ،‌عمو پیر انگار مهربون تر شده بود ، خونمون قشنگتر شده بود ؛ حس وصف ناپذیری بود همه چی قشنگ بود ، همه چی !! احساس شجاعت احساس قدرت و حس اعتماد به نفسم بالا تر رفته بود!!

اسفند داشت تموم میشد و از دیانا خبری نبود ، چند بار سعی کردم برم جلوی در خونشون ، اما با خودم گفتم برم بگم من کیم ، به هر حال زمان داشت اونو به خاطرات میسپرد.
یه خبر بد دیگه این بود که من داشتم ناامید میشدم چون اواخر اسفند نزدیک بود و من هیچ ملکی نفروخته بودم.

پسندازم تموم شده بود و بدهیام بیشتر و بیشتر میشد، کم که میوردم زنگ میزدم آقا حسام اون هم بدون هیچ تردیدی مقدار پول برام میفرستاد ، با این که با کار من مخالف بود و فقط و فقط یک بار بهم تذکر داد ، پشتم وخالی نکرد میگفت امیدوارم هر جا هستی موفق باشی فقط قبل از هر کاری فکر کن.

من روز به روز تغییر میکردم و تمام تلاشم و میکردم تا حالم خوب باشه هیچ چیزی ناراحتم نکنه ، این اعتماد به نفس روی برخوردم ، حرف زدن و روی افکارم تاثیر زیادی گذاشته بود و همه ی اطرافیانم متوجه تغییرم شده بودن!!

آنجل : امشب زود بریم خونه ، وقتشه هدیه ای که گفتم و بهت بدم!!

من : همین الان بریم!!!

کنجکاو بودم و یکمی ترس قاطی این کنجکاوی بود!!!
رسیدیم خونه بعد از یه شام مفصل دستپخت عمو پیر نشستیم روی تخت روبه روی هم ، دستشو دراز کرد و گفت دستتو بزار تو دستم و با شمارش من چند تا نفس عمیق بکش!!
از هیجان ضربان قلبم رفته بود بالا و دهنم خشک شده بود یعنی میخواست چیکار کنه؟؟

با شمارشش من سه بار نفس عمیق کشیدم ، حالتی عجیب پیدا کردم (دلم هوری ریخت) ، حالتی مثل معلق بودن پرت شدن از بلندی ، سوار شدن روی اژدهای شهربازی.

آنجل : چشمات و باز کن!!

من : ما کجاییم؟؟

آنجل : بلند شو همراه من بیا!!

باورم نمیشد یه خونه ی بزرگ که سر و تهی نداشت ، خیلی خیلی زیبا بود .

من : نمیخوای بگی ما کجاییم ؟؟

آنجل : توی خونه ی یه آدم پول دار و ثروت مند!!

من : چجوری اومدیم اینجا ؟؟ الان یکی ما رو ببینه چی؟

آنجل :‌نگران نباش تو الان مثل منی!! انرژی از بدنت خارج شده و میتونی به هر جایی سفر کنی ، انگار که خوابی با این تفاوت که خواب نیستی !!!

من : من که گیج شدم ؛ نمیفهمم ، انگار خوابم ولی خواب نیستم؟؟

آنجل : میفهمی!! فقط با دقت نگاه کن و توی حافظت نگهدار!!!

یه خونه ی دوبلکس تو بهترین نقطه تهران ، که ویو فوق العاده داشت ؛ ملکش هیچ نقصی نداشت.
استخر ، سونا ، جکوزی ، سالن بیلیار ، بدن سازی ، پینگ پونگ ، زمین تنیس … وای اگر بخوام بگم تا صب تموم نمیشه ، خونش هیچ چیزی کم نداشت .
وارد پارکینگ شدم ، ماشین هایی که تا به امروز ندیده بودم !!

من : آنجل ، چی میشد یکی از اینا مال من بود؟؟

آنجل : صاحب تمام این مال و اموال یک انسانه !! درسته؟؟

من :‌بله درسته !!!

آنجل : تنها تفاوتش باتو اینکه خواسته وبرای خواستش تلاش کرده؛ تو زندگیه تمام آدمها فرصتهای زیادی پیش میاد که خیلی ها استفاده میکنند و خیلی ها از کنارش به آرومی رد میشن ، برای اون آدم هایی که از کنار فرصتها رد میشن تنها حسرت باقی میمونه!!

آنجل نشست کف پارکینگ و دوباره دستشو دراز کرد:  بیا باید بریم یه جای دیگه رو نشونت بدم!!

چشمام و باز کردم ؛ یه خونه ای داغون با سه تا بچه قد و نیم قد که از سر کوله هم بالا و پایین میرفتن.
مامان بچه ها صدا شون کرد ، بچه ها با لباسهای کهنه سر سفره روی موکت نشستن و شروع کردن به خوردن غذایی که خیلی ساده بود مشخص بود که 4 تا آدم نمیتونن با اون غذا سیر شن ؛‌دلم کباب شد دلم میخواست کمکشون کنم!!

آنجل دستم گرفت کشید : همراه من بیا.

رفت به سمت اتاقی که از چهار چوب درش چادر وصل بود و اون چادر نقش در رو اونجا ایفا میکرد ؛ چادر و کنار زد ، مردی با وضع داغون لباسهای کثیف داشت مواد مصرف میکرد.

من : خوب که چی ، چرا اینا رو به من نشون میدی؟؟

آنجل : صبر کن و انقدر عجول نباش بچه !!

نشست کف اتاق و منم نشستم و به روش و برگشتیم به اتاقم!!

آنجل : خوب چی فهمیدی ؟؟

من با تعجب سرمو خاروندم : هیچ چیز مهمی نفهمیدم!! دو نوع حس داشتم ؛ حسرت  و ترحم!!!

آنجل : من فرشته دردم ، و توی زندگی همه هستم ،‌ گاهی باعث قدرت و موفقیت میشم و گاهی باعث ضعف و شکست !!

من : خودت انتخابشون میکنی ؟؟

آنجل : البته که نه انسان ها انتخاب میکنند که جزو کدوم دسته باشن !!

مالک هر دو خونه باهم برادرند ، بچگی پدرشون رهاشون میکنه و اونها کنار مادر به سختی بزرگ میشن (درد) ؛ بزرگتر که میشن یکی از اونها به سختی کار میکرده و یکی دیگه عیاش و خوشگذرون(تلاش)!!
یه گوشه ای از این دنیا پدره میمیره و یه ارثی به اینها میرسه(فرصت) ، اون پسری که سخت کار میکرده سرمایه ای بزرگ به دستش میرسه ازش استفاده میکنه و به قدرت و ثروت بیشتری میرسه.
برادر دیگه زندگی تشکیل میده و سربه راه میشه اما بعد مدتی دوباره میره سمت مواد و قمار و زندگیش و به آتیش میکشه!!

حالا ؛ اینو میخوام بگم ، هر دوی اونا تو یک جا و در کنار یک فرد بزرگ شدن و درد مساوی کشیدن ، یکی محکم تر شد اما دیگری سعی کرد با خوشگذرونی همه چی رو فراموش کنه!!

من : چرا خوب برادر پولدار به اون فقیره کمک نمیکنه ؟؟

آنجل : چندین بار کمک کرده ، اما روز از نو روزی از نو ، همسر اون مردم کسی رو نداره و به سختی داره بچه هاش رو بزرگ میکنه!!
حرف من اینجاست که سعی کن از درد هات برای قدرتمندتر شدن استفاده کنی ، صورت مسئله رو حل کن ؛ پاکش نکن!!
حالا هم بگیر بخواب ، فردا باید بری سرکار، اینم فراموش نکن که اگر روز به قدرت رسیدی جایگاهی که داشتی و افرادی که قبلا میشناختی رو فراموش نکنی!!

من : چشم!!!

درس بزرگی بود که اون شب از آنجل گرفتم ، میشه گفت یکی از بهترین هدیه هایی عمرم بودم ،‌ دیدم نسبت به زندگی باز تر شد.

 عمو پیر اصرار داشت که مسافرت بریم اما من مخالفت کردم ، چون شرایط اصلا متعادل نبود ، تمام تلاشم و میکردم تا روحیه ای که داشتم تضعیف نشه.

عید نوروز اومد و سال تحویل شد.

آرشام هر روز میومد دنبالم میرفتیم تهران گردی ،‌ عمو پیر با همکاراش مجردی رفتن مسافرت ،‌ خانواده آرشامم رفتن دهاتشون.

آب و آتش ، ملت ، چیتگر ، آبشار تهران ، برج میلاد ، هر جایی که تاحالا نرفته بودیم و تو هفته اول رفتیم.

من : خدایی چقدر خوب بود تهران جاهای قشنگی داره ها!!

آرشام: آره حداقل اگه قشنگم نبود باعث شد چهارتا اتوبان و یاد بگیریم ما فقط بلد بودیم بریم دربند !!

من : خدا کنه یاد گرفته باشی ،‌تو هر روز همینو میگی و هر دفعه که میریم بیرون یه صب تا ظهر طول میکشه تا آدرس و پیدا کنی!!

آرشام : خوب بابا هر روز یه جای جدید میریم خوب!!

من : آرشـــــــــــــام !!! تو به سر کوچه نرسیدی آدرس میپرسی !!

آرشام : من اینجوری میکنم بریم راه های جدید تر و پیدا کنیم ، تازه شم یه موتور هندا قراضه زیر پا مونه پیاده نیستیم که عین زنا غر میزنی!!

من : باشه حالا ؛ فردا کجا بریم؟

آرشام: دیگه جایی به ذهنم نمیرسه ی بارم تو بگو کجا بریم !!

من : من میگم ی توپ بگیریم بریم همین درو برا ، یه ذره ورزش کنیم!

آرشام : فکر خوبیه برای تویی که جدیدا روزی ی بسته سیگار میکشی.

من : خیلی خوب حالا تو هم هی بکوب تو سرمون.

آرشام : من میگم بریم ساعی سمت ونکه سر راستم هست نظرته؟

من : نظرم نظرته ، فقط صب زود بیا شب نرسیدم تو هر وقت میگی سر راسته شب میرسیم!!

آرشام : ن خدایی خیلی سر راسته الان دیگه تو جستجوی مسیر روال شدم…

من : ببین منو !!! آره !! آره !! روال شدی میدونی چی میگم؟؟ حالا میریم میبینیم!!

هشتم عید بود و فقط میچرخیدیم که زمان بگذره صبش وسایلارو جمع کردیم و تخم مرغ به دست صبحونه رو ، رو موتور خوردیم  و رفتیم به سمت پارک ساعی هوا خنک بود و پشت موتور سرد ،  ساعت 10 صب رسیدیم اونجا و من ی نخ سیگار روشن کردم!!! آرشام پرید و سیگار و انداخت زمین و زیر پاش له کرد : پا شو ، پا شو ، بلند کن اون عضو تحتانیت و !!!!

من : خجالت بکـــــــش !!! کله صب کی والیبال بازی میکنه؟

آرشام : تو خجالت بکــــــش !!! کله صب کی سیگار میکشه؟

من : خوب معلومه من!!!

آرشام : پاشو ، پاشو ، خودتو لوس نکن پاشو بازی کنیم!!!

شروع کردیم به بازی کردن ؛ گرم که شدیم انقدر بازی کردیم تا گشنمون شد.

من نفس عمیقی کشیدم و عرق روی پیشونیم و پاک کردم : آرشام خدایی بسته بریم ی چی بزنیم دارم از گشنگی میمیرم!

آرشام : باشه ؛ بریم !!

رفتیم روبه روی پارک یه فست فود پیدا کردیم اما گرون بود ،‌ رفتیم و از دکه همونجا دو تا ساندویچ سرد گرفتیم و خوردیم.

حین خورد ساندویچ ، راه می رفتیم و من داشتم ماشینای نمایشگاه رو میدیدم که آرشام محکم با آرنج زد تو پهلوم.

من : چته !!؟؟ چه مرگته؟

آرشام : نظرته ؟

چشمم افتاد به یه دختر خوشگل که تلفن حرف میزد ، با چشمای تیله ای که گاهی تیره بود و گاهی روشن ، خنده هاش و که نگو دیوونه کننده بود!!

من : نظـــــــــــرم،‌  میتونه نظرت ولی باشه خب که چی؟

آرشام : خوب که چی؟؟ برو جلو دیگه!!

من : من چرا خودت برو ، به من چه؟

آرشام : تو که میدونی من تو این جور مسائل کم روم؟

من : یه فروشنده ، فروشنده ای که از هیچ چیزی نترس!!

آرشام: حالا واسه من نشو متخصص فروش برو دیگه.

من : داره میره سمت پارک هول نکن.

رفتیم سمت پارک وایساد و شروع کرد با مادرش والیبال بازی کردن.

آرشام : دیگه نه تو کاری از دستت بر میاد ، نه من ، بیخیال ننش پیششه!

من : شمارشو میگیرم….

آرشام : ببین گنده گویی رو بزار کنار یه مقدار واقع گرا باش ؛ ننش میفته دنبالمون اون موقع من تو رو نمیشناسمــا ، درسته رفیقیم ولی نه در شرایطی که یه خانوم بخواد با سه سانت لنگه کفش دنیالم کنه !!

من : شرط ببندیم؟

آرشام : شرط زندگیم باهات می بندم!!

من : نه شرط زندگیت به دردم نمیخوره ، یه تراول 50 تومنی!!

آرشام : دو تا تراول 50 تومنی؟؟؟

دستمونو دراز کردیم و گفتم مرد و حرفش آرشامم پشت سرم تکرار کرد!
دستشو کشیدم و رفتم به سمتشون .

آرشام: منو کجا میبری؟

من : بیا  غر  نزن!!

رسیدم بهشون چند ثانیه مکس کردم؛ توپ و نگه داشتن روبه مادرش گفتم  : خاله اجازه داریم ما هم باهاتون بازی کنیم؟

زن : اگر السا دوست داشته باشه چرا باید اشکال داشته باشه ؟ البته که میتونید!

السا : نه مشکلی نداره!!

آرشام رفت کنار السا و شروع کردیم به بازی ، آرشام خدای دلقک بازی بود. زیاد طول نکشید که مادر السا کنار کشید و سه نفری بازی کردیم.

دختر مغرور و لجبازی بود با اینکه معلوم بود خستس ؛ اما خستگیشو انکار میکرد.
توپ و نگه داشتم و بلند گفتم من میرم آب بخورم.

آرشام : خوب توپ و کجا میبری؟

توپ و دادم دستش و به سمت آب خوری رفتم السا پشت سرم بود: تو کجا؟

السا : منم تشنمه!!

من : پس خسته شدی؟

السا : نــــــــــــــــه !! فقط تشنمه.

من : تو هم حتما تشنت شد؟

آرشام : نه اونجا تنها بودم ، یه مقدار فکر کردم گفتم منم باید تشنم باشه ؛ تشنم باشه خیلی بهتره!!

با خنده گفتم : خوبه حالا من تشنم شدا!!!

داشت آب میخورد آروم گفتم : میشه شمارتو داشته باشم ؟

السا : برای چی؟

من : قرار بزاریم بیاییم همین جا والیبال

السا : اوکی!!!

شمارشو گرفتم ؛ هوا دیگه تاریک شده بود که مامانش گفت دیگه باید بریم!!
خدافظی کردن ؛ هنوز دور نشده بود یقه آرشام و گرفتم :‌ زود ، تند ، سریع ، تراولای منو بده!!

آرشام : باشه ، باشه ، آروم باش چته؟ بزار بریم خونه بهت میدم!!

من : بیا شمارش مال تو ؛ من نمیخوام!!

آرشام: عـــه !!! الان گفتی که میخوای قرار بزاری بیای واسه والیبال؟؟

من : من گفتم ؟؟؟  کی میاد این همه راه و تا ونک واسه یه والیبال من دنبال تراولا بودم ،‌ که اونم رسیدم !!

رسیدیم خونه بعد یه غذای مفصل رفتیم بخوابیم ، آرشام رفت اتاق پیر منم اتاق خودم.
سرم رو پای آنجل بود ؛ دو دل بودم که پیام بدم !!؟؟ ندم !!؟؟گفتم بزار باهاش یه رفاقت کوچیکی داشته باشم.

آنجل : دختر بدی نبود ، ولی رابطتو عمیق نکن!!

من :‌دقیقا تو همین فکرم!! ولی اصلا رابطه برقرار نکنم بهتره!!

وارد هفته دوم عید شدیم و مادر پدر آرشام از سفر برگشتن و آرشام بقیه عیدش رو میخواست با خانوادش باشه.
روز اول و تو خونه سر کردم ولی دیدم فایده نداره نمیتونم یه جا بند باشم .

من : آنجل به نظرت فردا کجا بریم؟؟

آنجل : بریم تجریش بازار قشنگی داره نزدیک دربندم هست!!

من : نبابا دربند به درد نمیخوره زیاد رفتیم ؛‌ بازارم که خو وقتی پول نداریم چه فایده ای داره؟؟

آنجل : خو نرو پیشنهاد بود ، من اونجا رو دوستدارم!!

صب شد و به فکرم چیزی نرسید و گفتم بزار روی آنجل و زمین نزنم ،‌حاضر شدم و رفتم سمت تجریش.
تو مترو به سمت تجریش ، نزدیک درب ورود و خروجش نشسته بودم و داشتم کتاب زبان بدن و میخوندم!!
یه دختر نشست کنارم : از آدمای بد قول خوشم نمیاد!!

برگشتم و به شدت جا خوردم السا بود : یادم نمیاد قولی داده باشم!!

نگاه خشمگینی به آنجل کردم و تو دلم گفتم به حسابت میرسم !!!

السا : پس حتما من بودم که شمارتو گرفتم که بیام والیبال؟؟ میبینی دنیا چقدر کوچیکه فکر کنم 48 ساعت نشده که زدی زیر قولت!!

من : بازم میگم من قولی ندادم ، فقط گفتم شمارتو بده داشته باشم که باهات هماهنگ شم!!

السا : شماره منو برای والیبال نمیخواستی برای دوست سیریشت میخواستی!!

من : آره راستش و بخوای یه شرط بندی کوچیک بود !! باورم نمیشه که اینجا دوباره دیدمت!!

السا : بحث و عوض نکن بهش بگو مزاحمم نشه!!

برگشت پیش مادرش ، ضربان قلبم اونقدر تند شده بود که حس میکردم قلبم کناره گوشم میزنه !!
گوشیم و درآوردم بهش پیام دادم.

السا : شما؟؟؟

من : نزدیکت تو مترو!!

السا : خوب که چی !!

من : یه عذر خواهی ، بابت بد قولی کردنم و کار بدی که کردم!!

السا : تو قولی نداده بودی ؛ بخشیدم!!

من : کجا میرین؟؟

السا : تجریش!

من : خرید ؟؟

السا : هم خرید ، هم تفریح!!

رابطه ما شروع شد و باعثش آنجل بود.
السا مادر خوبی داشت ، با رابطه دوستی دخترش مشکلی نداشت ، اون روز رو باهم گذروندیم ؛‌مادر السا کل زندگیش و تعریف کرد میگفت که من آدم خوش صحبتیم و اولین مردی هستم که اون داره راز های دلش رو تو این مدت کوتاه آشنایی در میون میزاره!
السا 8 ساله بوده که مادر و پدرش از هم جدا میشن ،‌ السا هم امسال اومده پیش مادرش.

 شب که شد پیام دادن ما به هم دیگه شروع شد ، ازم خواست تا به آرشام بگم بهش پیام نده .
سر این قضیه رابطه من با آرشام سرد شد و به السا نزدیک تر شدم ، روزها میگذشت و هر روز بیشتر از روز قبل میشناختمش ، تمام جزئیات زندگیشو برام تعریف کرد.

پدرش دوباره ازدواج کرده بود و از زن جدیدش یه پسر و دختر خوشگل داشت ، از سختی ها و اذیت هایی که شده بود ؛ بهش نزدیک تر شدم چون میتونست درکم کنه چون تقریبا هر دو تامون سختی زیاد کشیدیم!!
ازدوستی خودشو علی گفت ؛ که چقدر دوسش داشت ، باورم نمیشد برای اولین بار حسادتم جریهه دار شد ؛ مدت زیادی با هم بودن و حتی قرار ازدواج هم باهم دیگه گذاشته بودن ولی به خاطر اینکه اخلاق علی عوض شده بود و بد اخلاق شده بود السا کنار کشیده بود میگفت خیلی وقته که از هم جدا شدن و این مدت بهش خیلی سخت گذشته بوده.

من میگفتم خیلی راحت میشه گذاشت کنار و فراموش کرد ؛ میگفت میشه گذاشت کنار اما فراموش نمیشه!!
منم از زندگیم گفت و رابطه خودم دیانا ؛ دخترای زیادی تو زندگیم اومدن و رفتن اما تنها کسی که خیلی نزدیک بودم و رابطه طولانی باهم داشتیم و معلوم نشد که کجا رفت دیانا بود ، من به السا گفتم که با دیانا تا ازدواج هم رفتیم در صورتی که من هیچ وقت به هیچ کس پیشنهاد ازدواج نداده بودم ؛ فقط به خاطر اینکه فکر کنه که درکش میکنم .

عید تموم شد و من رفتم سرکار ، بعد از ظهرها زودتر میپیچوندم تا برم و ببینمش.

شب بود و خوابیده بودم سرجام میخواستم حرف دلم و بهش بزنم قلبم مثل قلب گنجشک میتپید داشت از جاش کنده میشد وای چه حس بدی حس استرس و ترس و ناراحتی و همه چی باهم قاطی شده بود ساعت نزدیک 3 صب بود داشتیم باهم حرف میزدیم بالاخره دل و زدم به دریا.

من : السا !!

السا : جانم ؟؟

من : دوست دارم !! اخ راحت شدم تو گلوم گیر کرده بود!!!
دیوونت شدم ، حس میکنم تو که نباشی یه ضعف بزرگ تو زندگیم هست ، کنارم بمون.

السا : هستم ؛ تو هم کنارم باش همینجا کنار نفسهایم!! کمن !! ولی بسن

من با لبخند : نفس شخصه؟؟ یا نفس خودت؟

السا : نفس خودم !!

من : دقیقا کجاس بگو همونجا بس بشینم تکون نخورم!! کم اومد نفس مصنوعی میدم!!

السا زد زیر خنده : لعنت بهت !!

من : چرا خب با کنایه حرف میزنی؟ یعنی چی؟ نمیفهمم!!

السا : تقصیر منه نمیخواستم وابستم شی!!

من : یعنی تو نشدی؟؟

السا : نه!!

من : دمت گرم ، طرز پختش چجوریه بگو منم یاد بگیرم!!

السا : آسونه بریز تو خودت!!

من : پس میشی بروز نمیدی؟؟ برای من که پره پره ، نمیدونم کجا بریزم ، جا نداره!!

السا : اون دیگه مشکل خودته ، به توچه اصلا؟؟
منم دوسدارم ، خیلی دوسدارم ، فقط همینجوری بمون ، نشو مثل بقیه !! بزار همینجوری که هستیم بمونیم!!

من : تا حالا چیم شبیه بقیه بوده؟؟ من به دور از آدمی زادم!!

السا : مثل خودمی!!

من : لعنتی تو چرا انقدر شیرینی؟؟ شکر زیاد میخوری؟؟ آدم میخواد گازت بگیره!!

السا : گاز بگیر ولی نویتی ، منم میخوام !!

من : باشه ولی من بیشتر بگیرم !!

السا : باشه الانم بگیر بخواب فردا 8 صب میخوای بیدار شی!!

من : مواظب خودت باش ، شببخیر!!

السا : تو هم همینطور ، شببخیر!!

پیشنهادات بیشتر
پیشنهادات بیشتر در دسترس نیست
گزارش سوءاستفاده

گزارش سوء استفاده برای محصولکتاب پسر رها شده و فرشته درد

دسته: رمان و داستان برچسب: آرشام, آنجل, ارزان ترین راه چاپ کتاب داستان, امیرحسین ابوئی مهریزی, انتشارات عطران, بهترین چاپ کتاب حافظ, پسر رها شده و فرشته درد, ترس, تصادف, تولد, چاپ کتاب در کیش, دلقک, زاییدۀ قوه تخیل, شادی, عشق, غم, فرشته, کاغذ, کتاب پسر رها شده و فرشته درد, کیف پول کاغذی, گلبانگ آرش, محبت, هیراد, واشنگتن آمریکا, ونیسیو فرانسه
اشتراک گذاری
فیس بوک Twitter پینترست لینکدین تلگرام

محصولات مرتبط

فاضلاب-چگونه-تصفیه-می-شود-نویسندگان-آیگین-امیدی،-حامد-ناسوتی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب فاضلاب چگونه تصفیه می شود

70,000 تومان
خواب‌های-مسخره-من‏‫-نویسنده-علی-تصویری‌قمصری.‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب خواب‌های مسخره من

50,000 تومان
خط کسري/ نویسنده نیلوفر شامی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب خط کسري

50,000 تومان
آخرین-پاراگراف-نویسنده-فریده-ترقی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب آخرین پاراگراف

60,000 تومان
سهمم-از-دنیا-عاطفه-سلیمانی-بداف
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سهمم از دنیا

50,000 تومان
بازی سرنوشتوحید خداکریمیان.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب بازی سرنوشت

50,000 تومان
مسافر-نویسنده-جواد-تر-كپیچلوئی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مسافر

50,000 تومان
چهرزاد-مجموعه-آثار-منتخبین-جشنواره-اول-فاخته
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

چهرزاد (مجموعه آثار منتخبین جشنواره اول فاخته)

99,000 تومان
پیاز-سوخته--نویسنده-زینب-غفوری-کفشگر.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب پیاز سوخته

50,000 تومان
دره‌ی-ترس-و-زیبایی-نویسنده-رضا-فاطمی‌کیا
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب دره ی ترس و زيبايی

50,000 تومان
روح شیشه ای /نويسنده ساجده ذابح جمشیدی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب روح شیشه ای

70,000 تومان
اصول-و-مبانی-پارچه-شناسی-نويسندگان-شیما-مقصودلو،-سمیه-شیخی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب اصول و مبانی پارچه شناسی

81,000 تومان
کتاب-قلم-ایرانی-(مجموعه-آثار-منتخب-اولین-جشنواره-قلم-ایرانی)-جلد-دو
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب قلم ایرانی (مجموعه آثار منتخب اولین جشنواره قلم ایرانی) جلد 2

150,000 تومان
اسپرسوی-زهرماری-نویسنده-ابراهیم-نیرومند.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب اسپرسوی زهرماری

50,000 تومان
جدال-عشق-و-نفرت--برگرفته-از-واقعیت-نویسنده-زهرا-حلونی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب جدال عشق و نفرت (برگرفته از واقعیت)

160,000 تومان
گرامافون-خاموش-نويسنده-مهتا-نعیمی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب گرامافون خاموش

50,000 تومان
ريزش-عشق-نويسنده-مرضیه-شیخ
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب ریزش عشق

70,000 تومان
کتاب-بادبور-نویسنده-محمود-شریفی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب بادبور

70,000 تومان
فروشگاه
لیست علاقه مندی ها
0 موارد سبد خرید
حساب کاربری من

سبد خرید

خروج
  • منو
  • دسته بندی
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / ثبت نام
کلید اسکرول خودکار به بالا