عنوان کتاب: پیاز سوخته
نویسنده: زینب غفوری کفشگر
رمان و داستان فارسی
در قسمتی از کتاب می خوانیم:
منِ خودم را کُشت
همه چی هشت ماه و سه روز بعد از عروسی شروع شد.
پرده قهوهای اتاق را کنار می زنم. به بیرون چشم می دوزم. دو ساعتِ تمام تلفن و موبایل، هرکدام پشت سرهم زنگ می زنند.
گوشی را برنمیدارم، دردش را می دانم. می خواهم بعد از خودم او را هم بکشم، البته او شاید بمیرد. ماگ قهوه را به لبهای پروتز شده ام نزدیک می کنم.
پروسه مُردنم، هشت ماه و سه روز بعد از عروسی شروع شد.
شب تولدش شد آغازِ شبِ مرگِ منِ من. شبی که از قنادی سر کوچه کیک کوچکی گرفتم، با تزئین قلب. بیست وهشت شمع کوچک رنگی دور تادور آن کاشتم.
دخترک هفده ساله روستایی را جلوی آینه برای او آراسته و زیبا کردم. لُپها قرمز و لب پر رنگ تر از لُپ شد. سرمه عروسی چند بار در چشم رفت و برگشت تا مردمکِ عسلی را اسیر خود کرد.
همیشه می گفت: «اگر عسلِ چشمات نبود عمراً به این دختر عمو ناف بریده نگاه می کردم.» ولی همین دخترک نافبُر از زمانی که خودش را شناخت عاشقش شد. دخترک روستایی در آینه، با پیراهن گلدار صورتی آماده بود. بعد از صدای زنگ، چراغها را خاموش و شمعها را روشن کردم.
بیست و هشت شمع رنگی. شام مورد علاقه و چای تازه دمِ دارچینی که معتادش بود.
شاد شد و متعجب.
شمع ها را با یک فوت خاموش کرد. کیک را برش زد و تکهای را بعد از دهان من به دهان خودش برد.(کتاب پیاز سوخته)
ابروهایش به هم نزدیک شد. کیک را روی میز گذاشت و گفت: «اَه، فکر کنم کیکش مونده، مزۀ خمیر میده.» تکه ای دیگر در دهان گذاشتم. بد نبود، فروشنده تاکید داشت که کیکش تازه پخت است.
هدیه ام را باز کرد و گفت: «اتفاقاً چند روز قبل تولد سامان بود، می شناسیش که؟ تو عروسیمون اومده بود، خانمش یه کیکی پخته بود که دلت نمی خواست اصلاً بخوریش، البته عکسش رو بهمون نشون داد یه تیکه اش هم آورد با چایی خوردیم، چه کیکی، باقلوا.»
کیک دست پخت خانگی را دوست داشت. مقصر من بودم؟
از تولد ناف برش شدم و دوازده سالگی عقد کرده و هفده سالگی زنش. او همه وقتش برای درس خواندن گذشت و من همه هنرم در پخت غذاهای محلی و خانهداری. همه فامیل و روستا، روی خانه داری و هنر دست من حساب باز کرده بودند و او روی شاگرد اول شدن دانشگاه. او پسرِ درسخوان و نمونه روستا بود و من دخترک قلاب دوز و سوزن دوز روستا.
تا آخرِ شام حرف از کیکِ خوشمزه خانمِ همکار بود و گم شدن هدیه من و کیک مزۀ خمیر قنادی سر کوچه.
همان شب مردن شروع شد. یک سکته کوچک.
فردایش در کلاس آشپزی ثبت نام شدم. کیک و شیرینی هایم به روز شد و مثال زدنی. دیگر آشپزخانه ای داشتم همیشه شلوغ با بوی وانیل و هِل.
سکته های بعدی دقیقاً سه ماه و چهارده روز بعدش زده شد. ضربه هایی شدید که همان شب منِ من را کشت.
جشن سالگرد ازدواج همکارش. با کلی آسمان و ریسمان بافتن به من فهماند که نمی تواند همراه دخترکِ روستایی به مهمانی همکاری برود که همه مهمانانش با همسران تحصیلکرده و به روز در آن حضور دارند. نمی تواند همسر دیپلمش را کنار دکتری خود همراه سازد.
(کتاب پیاز سوخته)