عنوان کتاب: پیشانی ماه شکسته بود
نویسنده: زهرا خوشاوی
کتاب پیشانی ماه شکسته بود نوشته زهرا خوشاوی میباشد. نمیدانم این کلمات را میخوانید یا نه اما میخواهم بگویم تک تک این واژگان برای شماست برای ردای سبز علوی پر شکوهتان.
چه میشود اگر نگاه پر مهرتان بر کلمات بی جان من بلغزد… من، تنها یک ستاره کوچکم اما این منظومه را برای شما نوشتم. باشد تا مرهمی باشد بر اندوه نشسته بر قلب مبارکتان. از طرف کنیز بیمعرفتتان.
خلاصه ای از کتاب:
نگهبـان
ماه سوسوکنان خود را بالا و پایین می کشید. باغ امشب متفاوت بود. این را شاپرک ها می دانستند.
نگهبان همه لاله را بوسید گل ها را نوازش کرد برایشان قصه درد و عشق گفت. همه که خوابیدند، نگهبان پیش غنچه رفت غنچه بغض کرده بود، گلبرگ های لطیف و نازکش زخمی بودند مانند بقیه لاله ها و گل ها. نگهبان غنچه کوچک را هم آرام کرد و او را روی پاهایش خواباند.
شب پره ها آرام آرام اشک می ریختند مبادا کسی بیدار شود. نگهبان بلند شد و به گوشه ای از باغ رفت. روی خاک ها نشست و راز گفت، راز گفت و سبزه ها انگشت به دهان ماندند، راز گفت و ستاره ها تعظیم کردند.
هر چه بود او نگهبان بود درست از زمانی که باغبان به سفر رفته، نگهبان مراقب لاله ها و گل ها و سرو تب دار بود.
نگهبان خاک را بو می کشید و اشک می ریخت که ناگهان صدای ناله ای او را از جا پراند. در تاریکی همه جا را نگاه کرد خودش بود غنچه کوچک گریه می کرد و بهانه می گرفت. نگهبان به این سو و آن سو می دوید کرم های شب تاب با سخاوتمندی راه را برایش روشن می کردند.
تا رسید غنچه را در آغوش کشید سعی کرد آرامش کند اما غنچه این بار آرام نمی گرفت. نگهبان هم اشک هایش روان شد آخر، او طاقت اشک های غنچه را نداشت.
کم کم لاله ها و گل ها بیدار شدند و اشک می ریختند حتی سرو تب دار هم اشک می ریخت. سرو هم نگران بود نگران بادهای سیاه درست است که بیمار بود و تب دار اما همچنان سرو بود؛ محکم و پرصلابت.
همه نگران غنچه بودند ماه رویش را گرفته بود تا نبیند. ابرها بغض کرده بودند و آسمان از درد به خود می پیچید.
لحظه ای بعد همه جا را سیاهی فرا گرفت. بادهای سیاه بودند. نگهبان خود را روی غنچه انداخته بود مبادا غنچه اش آسیب ببیند. اما بادهای سیاه فهمیدند آنچه را که نباید میفهمیدند، لحظه ای بعد بادهای سیاه برگشتند. همه می ترسیدند نفس ها بود که بالا نمی آمد و خون بود که در شریان ها یخ زده بود.
غنچه آغوش نگهبان را کنار زد خاک محکم ریشه ها ی ظریف غنچه را نگه داشته بود، اما غنچه از همه گذشت. جلو آمد خودش بود “باغبان”؛
اما ابرویش چرا زخمی شده بود؟
دندان هایش چرا شکسته بودند؟
این موهای پریشان، همان موهایی بودند که غنچه آن ها را شانه می زند؟
اصلا، اصلا، بدنش کجا رفته بود؟ آن را کجا جا گذاشته بود؟
غنچه باغبان را در آغوش گرفت و آرام گرفت. این چه آرامشی بود که زمین و زمان را در هم تنیده بود؟
بی شک آخر دنیا بود. …
نگهبان کمی خود را جلو کشید کنار غنچه قرار گرفت، ریشه های بی جان و تن سردش را بوسید، چشمان بسته اش را هم.
غنچه خوابیده بود.
باغبان غنچه را هم با خود همراه کرده بود…
غنچه هم
مسافر شده بود…
مـن کـه شاعـر نیستـم
راستش نمی دانم از کجا شروع کنم
آخر این یک عاشقانه عادی نیست!!
این را خودت گفتی مگر نه؟!
من میدانم، تو از خیلی وقت ها پیش تر مرا دوست داشته ای.
یک جور خاص، آنقدر که تمام دنیا به من و تو حسودی می کنند.
بین خودمان باشد، تو که بهتر از من میدانی؛ ولی من درست نمی دانم عشق من به تو از کجا شروع شد؛
یا حتی چگونه شروع شد!!
کاش می توانستم با همین کلمات معمولی، با همین واژگان کم جان برایت دلبری کنم اما نمی شود.
من که شاعر نیستم!
من فقط تو را خیلی زیاد دوست دارم، اصلا من همین کار را بلدم؛ دوست داشتنت تنها چیزی است که در آن مهارت دارم. کاش حافظ بودم تا برایت از دیوانگیم، دیوان ها بسرایم،
اما من که شاعر نیستم!
راستی! تو می دانی از کجا شروع شد؟! همین دیوانگی را می گویم همین عاشقی را.
شاید از آن روز شروع شد،همان روز که من دخترک کم سالی بودم، یک دخترک دبستانی! همان روز که روضه ی دخترک سه ساله ات آتش به جانم کشید.
یا شاید آن شبی که طفلی بودم و بابا غذای نذریت را در دهانم گذاشت.
من که بلد نیستم با ثانیه ها و دقایق حرف بزنم، تو بلدی؟
شاید بگویند آن لحظه ای که مادرم در حسینیه، هنگام روضه شش ماهه ات مرا شیر می داد، دل به تو باختم.
کسی چه می داند شاید هم تربتت مرا شیدا کرد، آخر عزیز کامم را با تربت پاکت باز کرد!
من که شاعر نیستم اما شاعرها زیبا شاعری می کنند، عشقشان را در لابه لای واژگان معصوم می گذارند عشقشان بوی غزل و قصیده می دهد، مانند شاعری که شعر زیبایی داشت نامش را نمی دانم، آخر من فقط و فقط نام تو را می دانم!
می گفت: پیشانی ماه شکسته بود
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
من که نمی دانم کی شیدایت شدم اما بگذار رازی را با تو بگویم؛ آن لحظه، همان روزی که در لابه لای هزاران نفر، با کفش های پاره با پاهای تاول زده بعد از چند روز چشم انتظاری، مردمک چشمانم آن قبه ی طلایی را دید؛ آه از آن لحظه…
به خدایت قسم دیوانه ات گشتم!
اینکه دلت بخواهد در آغوش معشوق جان دهی، دیوانگی است دیگر؟!
اینکه بی خیال همه فقط از شوق دیدن محبوبت قطره قطره اشک شوی دیوانگی است دیگر؟!
من که شاعر نیستم اما اگر شاعر بودم برایت از دیوانگیم، دیوان ها میسرایدم….
پیشانـی مـاه شکستـه بـود
بانگ عجیبی در گوشم می پیچد از خواب می پرم. پیشانی ماه شکسته بود
زمین و زمان می لرزد از ترس دستایم را روی سرم می گذارم. منادی با آن صدای محزونش با آن سرزنش در اصواتش، تمام دنیا را درهم می ریزد.
با همان لباس نامرتب با همان دشداشه عربی به بیرون از خانه می روم. آسمان غضب کرده بر مردمان زیردستش، تازیانه اشک بر سرشان می زند.
به کوچه می روم پیر و جوان، زن و مرد، بزرگ و کوچک همه به سمتی می روند. انتهای آن مسیر را می شناسم، انتهایش به مسجد می رسد.
با همان پاهای برهنه به سمت واقعه می روم.
آن بانگ چه بود، آن منادی چه می گفت!!
کاش عربی می دانستم.
کودکی با چشمان گریان و قدم های کوچک به سمت مسجد میدود. خود را به او می رسانم دستش را می گیرم: “تو می دانی چه شده؟ من عربی نمی دانم. تو را با خدا با من حرف بزن آن بانگ چه بود؟ چه می گفت؟”
کودک با هق هق چشمانش را میمالد و چیزهایی میگوید. بر بیحواسی خودم لعنتی میفرستم، اینجا کوفه است کودکانش به عربی صحبت میکنند.
دست کوچکش را که رها می کنم دوباره به سمت مسجد میدود.
کودک که دور میشود صدای حضوری توجهم را به سمت مغرب جلب میکند.
بر می گردم؛
ماه است!
از تعجب صحنهای که می بینم پاهایم می لرزد. به آرامی از پله های آسمان پایین میآید. حالش خوب نیست دو ستاره کوچک زیر شانه هایش را گرفتهاند.
هر چه کردم نتوانستم آنچه را که می بینم بر زبان آورم.
دوان دوان به سمت ماه می روم جلویش می ایستم. می خوام زبان باز کنم و با او چند کلمه ای صحبت کنم اما ستاره مرا کنار می زند و گریان می گوید: ” مگر نمی بینی حالش خوب نیست؟!”
از کنارم که رد می شود زمزمه ی آرامش را می شنوم که با خود نجوا میکند: ” اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ ﴿۱﴾”
باز حسرت، باز حسرت، باز حسرت
کاش کمی، فقط کمی عربی می دانستم…
وقتی ماه از کنارم رد شد، وقتی باد بوی اندوه نهفته در جانش را با خود برد ذهن کم جانم توانست آنچه را که دیده بودم تفسیر کند.
پیشانی ماه شکسته بود…
به گوشه ای رفتم جایی دور از چشم دیگران نشستم و زانوانم را در آغوش کشیدم جایی که کسی نباشد تا درماندگیم را ببیند.
صدای شیهه نالان اسبی مرا به سمتی می کشاند. در پی صدا کوچه ای را طی می کنم تا به اسبی می رسم، اسب سم بر زمین می کوبد به سمتش می روم صاحبش که همچون پهلوانی تنومند است بر گردن اسب افتاده. آه چه چیز این کوه را این چنان از پا درآورده؟
دست بر گردن اسب می کشم تا آرام شود. شانه های مرد را تکان می دهم: “هی آقا صدای مرا می شنوی؟”
مرد سرش را بالا می آورد چشمان نافذی دارد اما غمگین، انگار هزار سال است داغ جوان دیده.
آرام لب می زند: “راه مسجد را نشانم بده.”
با دست مسیر را پیش چشمانش به تصویر می کشم. به سختی از اسبش پایین می آید می خواهم به یاریش بروم اما نمی گذارد دست بر دیوار می گذارد تا پاهای لرزانش در بین راه از همراهیش سر باز نزند.
شانه اش را می گیرم: “تو کیستی غریبه؟ با این لباس ها که عطر سرزمین پارس را دارد اینجا چه می کنی؟”
چشم می دوزد به چشمان کنجکاوم: “من رستمم، رستم دستان.”
اشک در چشمان غمگینش می رقصد: “مگر نمی دانی اربابم را کشتند؟ آه جوان تو چه می دانی از داغ فراقی که من در سینه ام می کشم…”
صورتش خیس می شود. افسار اسبش را می گیرد و بی توجه به من که مبهوت او را نظاره می کنم، مسیری را که نشانش داده ام را پیش می گیرد.