عنوان کتاب: چشمان خاکستری
نویسنده: نسترن لیاقتمند
داستان فارسی
سخن نویسنده:
بخواهید، که به شما داده خواهد شد
بجویید که خواهید یافت
بکوبید که در به رویتان گشوده خواهد شد
من همیشه نوشتن را دوست داشتم، اگر چه برای دلم بود. برای دیگران نوشتن خیلی سخت است. اما میدانم که انسان، فقط خدا نمیشود.
با تمام کم و کسریهایش، به یاری و تشویق عزیزانم، پس از سالها همت کردم و مجموعه ی کوچکی از نوشته هایم را جمع کردم.
میدانم حوصله ی مردم هر روز آب می رود، سعی کردم کوتاه بنویسم، باشد که در حوصله ها بگنجد…..
(کتاب چشمان خاکستری)
در قسمتهایی از این کتاب می خوانیم:
دل پسند
خان دایی را می بینم که دم گوش ولی خان، که الحق و الانصاف توی لباس دامادی برازنده شده است، پچ پچ میکند. فاصله مان کم است. اگر صدای ساز و دهل بلند نبود، کاملا صدایش را میشنیدم.
این دختر هنوز بالغ نشده. خودت که فقط این جملات به گوشم میخورد داری میبینی. صبوری کن باهاش، در عوضش اونجور که خودت میخواهی تربیتش کن ولی خان که با شرم و حیا، سرش را پایین انداخته و لبخند ملیحی روی لب دارد، با تایید سر، حرفهای خان دایی را گوش میکند.
حرفهای دایی ادامه دارد. اما نمیدانم چرا صدایش را پایینتر میآورد، صدای کل کشیدن زن دایی هم دم گوشم انقدر بلند است که دیگر چیزی نمیشنوم.
بعد از صدای جیغ مانند زن دایی، گوشهایم به سوت کشیدن افتادند، ناگهان انگار در جنگی نابرابر، که تنها هدف برهم زدن آرامش کودکانهی من بوده، بارانی از سکه های شاد باش روی سر و صورتم میریزند.
کاش من جای شاه پسند بودم، از زیر تور سبزم، زیر چشمی میپایمش. با چه ذوقی با بچه های فامیل، برای جمع کردن نقل و سکه های شاباش، هجوم می آورد. دلم میخواهد من هم بروم و با هم مسابقه بدهیم. هر که بیشتر سکه جمع کند برنده است.
مثل عروسی زینت دختر خاله. من با سکه هایم یک آب نبات کشی خریدم. شاهپسند اما به اندازه ی من نتوانست سکه جمع کند و زد زیر گریه.
دلم میخواهد بروم کنارش و مثل همیشه کِرکِر کنان شیطنت کنیم. اما ننه جان گفته اگر از جایت بلند شوی ولی خان ناراحت میشود و دعوایت میکند.
زیر چشمی به ولی خان نگاه میکنم. یک لحظه سیبیل باریک و روغن خورده اش مرا به یاد داستان بچه بَرَک که هر شب ننه برایمان تعر یف میکرد، میاندازد.
خوب من هم بچه ام دیگر، آمده مرا با خودش ببرد. چرا ننه دارد مرا دستی دستی به بچه برک میدهد؟ مگر من چه کار بدی انجام دادم؟؟؟
حتما به خاطراین است که رفتم سراغ جوجه های کفتر ابوالفضل پسر خان دایی…… (کتاب چشمان خاکستری)
سورمه
مادرم بادامها را با دقت زیر و رو کرد تا بسوزند. بوی بادام سوخته و آب گوشت بز باش تمام خانه را پر کرده بود. بادامهای سیاه شده را با انبر برداشت و در هاون کوچک مسی انداخت.
من هنوز زیر چشمی کارهایش را زیر نظر داشتم، اما ظاهرا سرم توی کتاب بود. مادر آرام آرام پای دردمندش را به دنبالش کشاند و رفت توی درگاهی پنجره ی رو به حیاط نشست.
عادت داشت بیشتر کارهایش را همانجا انجام دهد و وسط کارها هم هرازگاهی دست از کار میکشید و اوضاع باغچه و گلهای مورد علاقه اش را بررسی میکرد. شاید هم با نگاه کردن به دست پرورده های سبزش خستگی اش در میرفت.
از حق نگذریم مادر باغبان خوبی بود. حیاط نقلی خانه ی ما در سر سبزی و زیبایی زبانزد دوست و آشنا بود.
هاون را جلویش گذاشت و نگاهی به باغچه انداخت. زیر لب با خودش حرف میزد. عادت داشت کارهایش را توضیح بدهد و برای خودش برنامه ریزی کند.
مادر بیشتر وقتها بلند بلند فکر میکرد و خیلی مواقع کار من را راحت میکرد، چرا که به راحتی میفهمیدم چه در سرش میگذرد.
شاید هم از تنهایی بود که همیشه همکلام خودش میشد….
(کتاب چشمان خاکستری)