به فروشگاه عطران خوش آمدید
فروشگاه عطران
فروشگاه عطران
مرور دسته بندی ها
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
ورود / ثبت نام

ورودایجاد حساب کاربری

رمزعبورتان را فراموش کرده‌اید؟
لیست علاقه مندی ها
0 موارد / 0 تومان
منو
0 موارد / 0 تومان
کابوس-؟-یک-استکان-چای نویسنده حمید رضا رحیم متولی
برای بزرگنمایی کلیک کنید
خانهعلمیکتابرمان و داستان کتاب کابوس!؟؟؟ یک استکان چای
محصول قبلی
مجسمه-ای-به-نام-نوبر-نخویسنده-حدیث-احمدی
کتاب مجسمه ای به نام نوبر 50,000 تومان
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
فرو-خفتن-در-این-سامان-دلی-تن-سای-وبس-عفریته-میخواهد-نوبسنده-دانا-محمود-زاده
کتاب فرو خفتن در این سامان، دلی تن سای و بس عفریته می خواهد... 50,000 تومان

کتاب کابوس!؟؟؟ یک استکان چای

50,000 تومان

فقط 3 عدد در انبار موجود است

مقایسه
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
  • توضیحات
  • پیشنهادات بیشتر
توضیحات

عنوان کتاب: کابوس!؟؟؟ یک استکان چای

نویسنده: حمیدرضا رحیم متولی

بخشی از کتاب کابوس یک استکان چای

چند روزی بود غذا نخورده بودم، اما باز هم‌ میلی به غذا نداشتم اما برای اینکه ناراحت نشود به زور هم که شده خوردم. نمی خواستم از دستش بدهم چون بعد از عمری کسی پیدا شده بود که حاضر شد به خاطر من از دیوار بالا برود. به خاطر من بغض کرد و به خاطر من تا سرکوچه رفت ‌و غذا خرید. حس می‌کردم او برای من یک‌ بت شده یا چیزی در حد یک خدا. از او خواستم‌ یک روز را پیش من بماند، او هم قبول کرد. بعد از مدت ها کسی حاضر شده بود شب را در خانه ی ارواح من بماند.

تصمیم‌گرفتم اتاقم را مرتب کنم، لباس هایم را عوض کنم و به حمام بروم. حس می کردم بوی تند عرق پیچیده در اتاقم به مشامش سازگار نیاید و او را آزار دهد. نگاهایش معنی دار بود اما من معنیش را ملتفت نمی شدم و تنها چیزی که می فهمیدم این بود که سنگینی نگاهش کمرم را خم می کند. شاید این اوضاع من برایش تعجب آور بود، شاید هم مسخره… نمی دانم اما به او حق می دهم که من را نشناسد یا برایش دیوانه به نظر برسم. با هر منطقی حساب کنیم این دودوتا چهارتا نمی شود. دودوتایی که هر کدام از دوهای آن نصفه است‌ و وصله پینه شده مانند شلوار چرکولک پسری که پارگی هایش پینه شده باشد فقط آبروریز و خجالت آور می شود. پوشیدن بعضی عیوب خودش عیبی بزرگ است…

 

خلاصه ای از کتاب:

(کاش زنی در این خانه بود)

همین ‌طور که به سقف نگاه می‌کردم چند سوسک ردشد. آن‌قدر کلافه شدم انگار‌ دنیا به آخر رسیده. من چه مرگم شده چرا در این کثافت خانه‌ی نمور مانده‌ام این ‌همه خانه‌ی تمیز و شیک‌ در این شهر که می‌توانم به‌ راحتی در آن‌ها باشم. مسئله پول نیست. سهم من از یک ‌گلدان زیبای گل، بوی گند کود آن است. گلی که چیده شد و گلدان بوگندویش با خاک کهنه و کمی کود برایم به یادگار ‌مانده…

نمی‌دانم ‌عاشقم. نمی‌دانم فارغم. نمی‌دانم عاقلم. نمی‌دانم ‌دیوانه‌ام… فقط می‌دانم در خانه‌ای قدیمی کثیف روی زمین پخش‌ شده‌ام و‌‌ روی سقف به عشق‌ بازی یک ‌مشت سوسک موزی تماشا می‌کنم و خاک بر سر خودم می‌ریزم…

چشم‌هایم را بستم تاکمی آرام شوم که بتوانم بلند شوم کمی غذا بخورم. چشم‌هایم را که باز کردم صبح شده بود و یک گربه‌ی سیاه بد ترکیب روی پشت‌بام صدایی دل‌خراش از خود در می‌آورد که روان آدم را به مرد شور خانه‌ی پر از صداهای شیطانی غسالی سیبیل گنده بدل می‌کرد. از جایم بلند شدم تمام بدنم درد می‌کرد. به ‌زحمت کمی صبحانه خوردم و یکم کتاب خواندم. حوصله ام ‌سر رفت. تصمیم گرفتم ‌به دوستانم ‌زنگ‌ بزنم‌ اما همه‌ی آن‌ها عیال‌وار ‌بودند و گشتن‌ با یک‌ آدم مجرد یالغوز خیلی صورت خوشی نداشت. بیخیال شدم اما هیچ‌ وقت در طول عمرم‌ آن‌قدر احساس تنهایی نمی‌کردم.

انگار خدا می‌خواست انتقام عمری تنهاییش را از من بدبخت فلک‌زده بگیرد… گرچه خدا هم نگاهم نمی‌کرد…

در اتاق قدم می‌زدم. یکباره، بی‌هوا. چشمم به یک دفتر و‌ خودکار افتاد که یادم نمی‌آمد از کجا به آنجا سر درآورده بود. مثل یک تکه مجسمه‌ی عتیقه من را به خودش جذب کرد. با عجله رفتم ‌سراغش. دفتر سفید بود و خودکارم نو.

نشستم روی تخت شروع کردم به نوشتن کلمات تیکه پاره. وقتی فکر کردم به کلمات، انگار حرفی برای گفتن داشتند. تصمیم گرفتم که به آن‌ها پر و ‌بال بدهم و با اتفاقات زندگیم ترکیب کنم ‌و‌ در نهایت قصه‌ای از آن در بیاورم. چه فکر خوبی شد، بیشتر وقتم‌ را گرفت، هر روز کارم همین شده بود. چند روزی که گذشت آرام ‌آرام همه ‌چیز داشت فراموشم می‌شد و‌ کل زندگیم را همین دفتر و خودکار پرکرده بودند.

چند هفته‌ای گذشت دفتر به نصف رسیده بود تا جایی که دیگر هیچی به ذهنم‌ نرسید.

هرچه فکر می‌کردم ‌هیچی ‌به ذهنم نمی‌آمد. تصمیم گرفتم برای مدتی این کار ‌را کنار بگذارم تا شاید ذهنم کمی آرام شود. یک‌ لیوان چای‌ داغ ریختم‌ و مشغول خوردن شدم که زنگ‌ خانه به صدا آمد. می‌دانستم کسی برای کار خیر‌ با من کار ‌ندارد، با حوصله چای را خوردم و بلند شدم تا در را بازکنم. در را که باز کردم یک پاکت روی‌ زمین افتاد که وقتی درش ‌را باز کردم

گواهی فوتم‌ را در آن دیدم. سرد شدم انگار همه‌ی دنیا در آن لحظه یخ ‌بسته بود. زیر آتش سرخ آفتاب می‌سوختم و ‌عرق می‌ریختم و می‌لرزیدم. بدنم دچار ‌یک‌ اور دوز غیر عادی شده بود. این حالت 10‌دقیقه‌ای طول کشید. وقتی به خودم آمدم اشک‌هایم بدون اینکه از من اجازه‌ای بگیرند، می‌ریختند. هرچه هم تلاش می‌کردم به حرفم گوش نمی‌دادند و سرازیر می‌شدند…

یکی نبود بگوید آخه بی ‌انصاف‌ها مگر‌کسی گواهی فوت کسی را برایش می‌فرستد؟؟؟ انگار در یک ‌لحظه پاییز شده بود. برگ‌ها جلوی چشمم می‌ریخت سوی چشم‌هایم کم شد، همه‌جا سرد و نمور و تاریک شد. فقط خورشید از آن دور کمی سوسو می‌زد. بعد از چند ثانیه همان سوسو هم خاموش شد و همه‌جا سیاه و تاریک شد…

وقتی چشم‌هایم را باز کردم، شب شده بود. لامپ نیمه‌ سوخته‌ی سر در حیاط مانند دخترکی بی‌حیا پشت‌ هم چشمک می‌زد. انگار هوا سنگین شده بود. انگار بختک ‌روی سینه‌ام‌ افتاده بود. سخت نفس می‌کشیدم، حس می‌کردم داخل اتاق فرشته‌ی مرگ سفره‌ی شام را آماده کرده و من را صدا می‌زند از طرفی برای رفتن به اتاق ترس داشتم و از طرفی دیگر اشتیاق… یک دوگانگی مضحک شبیه فرار یک دانش‌آموز از مدرسه. هم حس آزادی هم ترس از زندانی شدن…

بالاخره از جایم بلند شدم و داخل اتاق شدم، اما از سفره‌ی شام خبری نبود. فقط یک‌ بچه‌گربه‌ی تخس وسط اتاق نشسته بود و بدون اجازه با خیال راحت با ته ‌مانده‌ی غذاهای من برای خودش ضیافتی به راه انداخته بود. کاری نداشتم که غذایش را بخورد. گرچه می‌دانستم‌ او هم که کارش تمام شود، نیش خندی تلخ می‌زند و می‌گوید ته‌ مانده‌ی خوشمزه‌ای بود؛ مرسی برای این ضیافت. ته‌مانده‌ی نوشابه‌ای که چند روزی جلوی آفتاب مانده بود، توجهم را جلب کرد. درش را باز کردم و کمی خوردم.

مزه‌ی خیلی بدی داشت. بویش شبیه بوی خون لخته شده‌ی سگ پیری بود که تمام عمرش را به خوردن گوشت‌های دزدی از قصابی سر کوچه گذرانده بود. حالم را چنان بد کرد که حتی شیر نصفه و نیمه مادرم را هم قی کردم. دیگر هیچی برای خوردن پیدا نمی‌شد. من هم نه دیگر پولی داشتم و نه دیگر توانی برای رفتن و تهیه‌ی حتی تکه نان خشکی… حس کردم به‌روزهای پایان نزدیک می‌شوم. بیخیالی طی کردم. می‌خوابیدم و پا می‌شدم. کل دنیا به همین دو عمل خلاصه شد. شکمم هر روز به پشتم نزدیک‌تر می‌شد و مانند دو معشوقه‌ی چندین سال از هم جدا، همدیگر را بیشتر در آغوش می‌گرفتند و ‌بیشتر‌ در آغوش هم می‌فشردند…

فردای روز قبلی که اسمش امروز بود دم دمای ظهر بود در خانه زده شد توجهی نکردم. صدای در محکم‌تر شد. اما دیگر جانی برایم نمانده بود بلند شوم، بیخیال شدم بعد چند دقیقه صدایی در افتاد و دیدم کسی از دیوار بالا می‌آید. خنده‌ام گرفت پیش خودم گفتم عجب دزد نفهمی است به کاهدان زده، بزار بیاید. چشم‌هایم را بستم و به خوابم ادامه دادم تا اینکه دیدم کسی بالای سرم من را صدا می زند. چشم‌هایم را به زور باز کردم، دیدم دوستی قدیمی است. در را که باز نکرده بودم نگران شده بود از دیوار داخل شده بود.

به هزار مکافات از جایم بلند شدم اما نتوانستم سر جایم بایستم زمین خوردم. او که چهره‌ی زرد و رو به‌ مرگم را دید اشک در چشمانش حلقه شد و با عجله رفت بیرون و دو پرس غذا از رستوران سرکوچه خرید و آورد. چند روزی بود غذا نخورده بودم، اما باز هم‌ میلی به غذا نداشتم اما برای اینکه ناراحت نشود به زور هم که شده خوردم. نمی خواستم از دستش بدهم چون بعد از عمری کسی پیدا شده بود که حاضر شد به خاطر من از دیوار بالا برود. به خاطر من بغض کرد و به خاطر من تا سرکوچه رفت ‌و غذا خرید. حس می‌کردم او برای من یک‌ بت شده یا چیزی در حد یک خدا. از او خواستم‌ یک روز را پیش من بماند، او هم قبول کرد.

بعد از مدت ها کسی حاضر شده بود شب را در خانه ی ارواح من بماند. تصمیم‌گرفتم اتاقم را مرتب کنم، لباس هایم را عوض کنم و به حمام بروم. حس می کردم بوی تند عرق پیچیده در اتاقم به مشامش سازگار نیاید و او را آزار دهد. نگاهایش معنی دار بود اما من معنیش را ملتفت نمی شدم و تنها چیزی که می فهمیدم این بود که سنگینی نگاهش کمرم را خم می کند. شاید این اوضاع من برایش تعجب آور بود، شاید هم مسخره… نمی دانم اما به او حق می دهم که من را نشناسد یا برایش دیوانه به نظر برسم. با هر منطقی حساب کنیم این دودوتا چهارتا نمی شود. دودوتایی که هر کدام از دوهای آن نصفه است‌ و وصله پینه شده مانند شلوار چرکولک پسری که پارگی هایش پینه شده باشد فقط آبروریز و خجالت آور می شود. پوشیدن بعضی عیوب خودش عیبی بزرگ است…

از حمام که آمدم با حوله ی روی سرم وارد اتاق شدم و مشغول خشک کردن موهایم بودم که از جایش بلند شد و چرخی در اتاق زد. چشمش به گواهی فوت روی میز افتاد توجهش جلب شد و ‌آن را برداشت و خواند. حس کردم تمام استخوان های بدنش خورد شد. چند ثانیه چشم هایش را بست و گواهی را سرجایش گذاشت و مطمعن شد که حواسم نیست. کمی به من نگاه کرد و رفت روی تخت نشست. من چای دم کردم کنارش نشستم و کمی تخته نرد بازی کردیم. حالم با بودنش بهتر بود، نمی دانم چرا اما این را حس کردم که شاید تنهایی دلیل خیلی از این اتفاقات باشد اما به هیچ وجه حاضر نبودم این تنهایی را ‌در هم بشکنم چون معتقد بودم تنهایی گاهی بهتر از بودن آدم های اشتباهیست.

برعکس تمام شب های تنهایی که با چوب بالای سر ساعت می‌ایستادم تا جان بکندَو از جایش تکان بخورد، اماانگار آن شب تمام ساعت های دنیا مسابقه دو گذاشته بودند و ابر و باد و مه و خورشید و فلک می خواستند در همین یک شب تمام کم کاریشان را جبران کنند. یا همه دست به دست هم داده بودند تا این رفیق قدیمی را هر چه زودتر از من جدا کنند تا زودتر تنها شوم که تسویه حساب کنند… تسویه حسابی که نمی دانم کی تمام می شود. مانند مجازات دزدیدن یک عدد پرتقال که قدر چند تن آن برای آدم آب می خورد، تاوان یک گناه را برای چندین گناه می گیرند… سر صحبت ازدواج را بازکردیم و به او گفتم قصد نداری ازدواج کنی؟؟؟ گفت: چرا خدمتم تمام شود اقدام می کنم بعدش هم تو را زن می دهیم.

زن؟ یعنی چه؟ به راستی زن یعنی چه؟؟؟ نقاشی خدا؟؟؟ جلوه ی زیبایی خلقت؟؟؟ ظرافت روح طبیعت؟؟؟ نقطه ی تکامل مرد؟؟؟ به راستی یعنی چه؟؟؟ چرا تمام مخلوقات جفت جفت آفریده می شوند؟؟؟ حوا از کجا آمد؟؟؟ حوا چه داشت که تمام عظمت آدم را به زیرکشید؟؟؟ شاید لوندی

هایش خیلی خاص بود اما جز او که کسی نبود. شاید از اینکه فقط اوست سو‌ء استفاده کرده بود و آدم را هرجا که می خواست به دنبالش می کشید. شاید آدم شیفته ی زیبایی او شده بود اصلاً حوا مگر زیبا بود؟ خدا اگر می دانست زیبایی او تمام دار‌ و ندارش را می گیرد چرا به او زیبایی عطا کرد؟ شاید هم هیچ نبود فقط دلبرکی طناز بود که با دلبری هایش لرزه بر تن آدم می‌انداخت. شاید نگاه هایش دل آدم را به تسخیر می گرفت. شاید واقعاً آدم عاشقش بود. نمی شود قدرت عشق را دست کم گرفت اما او سر عشق و عاشقیش سرنوشت تمام انسان ها را تغییر داد… به راستی خدا چرا سیب را میوه ی ممنوعه کرد؟…

گاهی عشق می تواند منفور ترین حس دنیا شود. گاهی هم می تواند دلیلی برای کمال.

برداشت ما از عشق یک اشتباه بزرگ است عشق احساس معنویست. عشق یعنی از خود گذشتن. عشق یعنی اگر می دانیم کنارمان حالش خوب نیست به حال خودش رهایش کنیم تا به دنبال آرامشش باشد. در عشق انتقام نیست. حس تنفر نیست. در عشق هیچ گاه فراموشی نیست… تمام ما این روزها تمام احساساتمان تسخیر یک وابستگیست. وابستگی آتشی ست که هیزمش شهوت است و کبریتش خود خواهی و جاه طلبی. این بستگی به خود ما داردکه خود را عاشق ببینیم یا وابسته.

ما تمام مسیر زندگیمان را اشتباه می رویم. هیچگاه اشتباهاتمان را گردن شانس و اقبال نیاندازیم. هیچ گاه از‌ هیچ‌ کائناتی عشق ممنوعه نخواهیم. بیش از حد از خدا انتظار نداشته باشیم که چیزی که ممکن نیست را برایمان ممکن سازد. نتیجه ی برخی پایکوبی های بی دلیل ممکن است تخریب سقفی شود که زیر پای ما قرار دارد و تاوان این خودخواهی آوار نفهمی ما بر سر عده ای بی گناه می شود…

خلاصه آن شب تمام شد و خوابیدیم.

دم دمای ظهر بود از خواب که بیدار شدم دیدم او‌ رفته. مثل دیوانه ها شدم از جایم ‌با عجله بلند شدم و به حیاط رفتم‌ دیدم نیست. او صبح زود رفته بود و باز هم خواب ماندم مانند تمام مراحل زندگیم که خواب بودم و هیچ نفهمیدم …

حس ناامیدی عجیبی تمام بدنم را در خودش حل می‌کرد. ترسی وجودم را فرا گرفت.

نکند بمیرم؟ نکند همینجا همه چیز تمام شود؟ همه چیز یکباره بهم ریخت. منی که روز قبل از مرگ خوشحال بودم حال می ترسم. یک شب همه چیز تغییر کرد. یعنی به راحتی یک شب همه چیز تغییر کرد؟ یا کسی آن را تعییر داد؟ نمی شود هیچ اتفاقی بی دلیل بیفتد. مگر می شود بودن یک آدم آن هم برای فقط یک شب همه چیز را دستخوش این همه تغییر کند؟؟؟

اصلاً چرا بی دلیل به این چیزها فکر می کنم؟؟؟ اما می دانستم این حالات موقتیست؛ مانند داروی مسکن قوی که فقط برای مدتی اثر دارد. اما هر چه فکر می کنم تمام اتفاقات خوب و بد زندگی ما به هم مرتبط و متصل است و هر اتفاقی دست خوش اتفاقی دیگر است. اما این را خوب می دانم اگر یک دروغ بگویی باید برای حفظش پشت هم دروغ بگویی و هر دروغ یک تبر بر ریشه ی انسانیتت می زند. اغراق نیست، همه چیز از یک اتفاق کوچک آغاز  می شود… برایم عجیب است اتفاقات خوب یک بار یک جا می افتد و تمام می شود اما اتفاقات بد پشت هم ادامه می یابد. درست است بعضی چیزها قسمت است اما قسمت جنبان هم خیلی مهم است… هیچ حضوری اتفاقی نیست…

این را گفتم یاد داستانی افتادم. در محله ی قدیمی ما پیر مردی زندگی می کرد که تنها بود. همسرش حدود سی سال پیش سر زا رفت و او تمام این مدت تنها زندگی می‌کرد. هر روز صبح مسجد محل نماز نمی خواند آن روز را برای خودش حرام اعلام می‌کرد. زندگی خوبی داشت تا که یک روز یک نفر یک خانه ای در محله ی ما خرید که برای همیشه در این محل زندگی کند.

خلاصه کوچ کرد و بار و بندیل را آورد و به جمعیت محل ما اضافه شد. حاجی یک بقّالی خیلی درب و داغان قدیمی داشت و از شیرمرغ تاجان آدمیزاد را داشت. روزی مهمان جدید محله ی ما به دکان حاجی رفت تا کمی خرید کند. رفت و برگشت اما کمی غیر عادی بود همه چیز. او یک تقریبا پیرزن بود و حاجی هم یک پیرمرد. محله های کوچک هم که چیزی جز قضاوت مردم بلد نیستند.  یک چیز را می بینند و صد تفسیر می کنند،جوری که انگار مفسران بزرگ تاریخ اند. انگار علم غیب دارند…

حاجی دیگر به مسجد نرفت، دیگر موقع فروش ماست سطل را جدا وزن نکرد که حلال حرام نشود. حاجی دیگر آن حاجی نبود. چه شد؟ هی عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند… ای بابا من هم که دارم قضاوت می کنم مثلاً خیر سرم دارم می گویم کسی را قضاوت نکنیم؛ آن وقت خودم هم قضاوتش کردم. به راستی ما انسان ها مشتی شعار پوچیم…

طولی نکشید حاجی مرد. برای همه سوال شد. واقعا چه شد؟ چهلم حاجی که تمام شد خبر این موضوع توسط خاله زنک های محل به گوش فرزندان حاجی رسید. آنها به سراغ پیرزن رفتند تا ببینند قضیه از چه قرار است… حاجی عشق پیریش نجنبیده بود.

غم عشق جوانیش او را کشت. عشق جوانی که با مخالفت شدید خانواده ی حاجی ناکام ماند… حاجی مرد. پیرزن از محل کوچ کرد و رفت و هیچکس بخاطر قضاوت بیجایش شرمنده نشد…

راستی چرا هفتاد سال عبادت یک شب به باد می رود؟ هفتاد سال شب و روز تلاش می کنی تا یک آلونکی کوچک در بهشت خدا بسازی برای پیری و کوریت اما یک شبه به باد می رود یعنی به باد می دهند. نه به باد نمی دهند، همیشه اینطور نیست آری شاید هفتاد سال عبادت حاجی را خانواده اش به باد دادند شاید حاجی با خدای خودش لج کردو شاید همه این ها را از چشم خدا می دید. شاید چاره ای جز این نداشت به هر حال. اصلاً شاید حاجی عبادتش را به باد نداد. کمی بی انصافی نیست؟ شاید هم حکمت است…فقط این را می دانم که ساختن سخت و ویرانی آسان توسط خود خداوند به یک قانون تبدیل شده… پس به تمام به باد رفته هایمان شکر می گوییم…

من از همان روز تصمیم گرفتم جور دیگری زندگی کنم؛ کمی خودم را جمع و جور کنم. پا شدم یک استکان چای برای خودم ریختم، لب ایوان نشستم و دفتر را آوردم تا از نوشته هایم یک نتیجه گیری کنم بلکم آن را ادامه دهم شاید اتفاقی در زندگیم بیفتد. یک دور که خواندم هیچ چیز دستگیرم نشد. مشتی پرت و پلا که فقرو نکبتو بد حالی از سر و رویش می بارید…

فکری که شکمش گرسنه است هیچگاه روشن نمی شود و مشتی پرت و پلا می گوید و فکر می کند درست است و خود را روشن فکری می پندارد که می تواند دنیا را تغیر دهد اما فقط زندگی اطرافیانش را به گند می کشد…

 جامعه ی ما را کودن هایی فراگرفته است که تصور روشن فکری دارند و مورد تایید مشتی احمق تر از خود می شوند…

دفتر را بستم. چای را نخوردم. حتی استکانش را برنداشتم از جایم بلند شدم کمی قدم زدم اما هرچه پیش می رفت کلافه تر می شدم. انگار در و دیوار خانه به من به چشم یک احمق نگاه می کرد…

به هرچیزی که هرطوری با من مخالفت می‌کرد حق می دادم حتی به تفکرات خودم که خودم را احمق می پنداشتم…

اما چیزی در من مبهم و عجیب بود آن هم این بود که واقعاً چه شد؟ چطور یک لحظه ی کوتاه تمام سرنوشت من را تغییر داد؟ این افکار روزی حداقل چند باری از ذهنم عبور می کرد و هیچگاه دلیلش را نفهمیدم. شاید کلید تغییر زندگی من در جواب همین سوال ها بود. شاید حتی قرار نباشد دیگر زندگی من هیچ تغییری کند. همینطور که باخودم کلنجار می رفتم چشمم به قوطی سم حشره کش روی میز افتاد. تنم لرزید چشم هایم سیاهی رفت. پاهایم سست شد اما چشم هایم برق می زد…

لرزان و لنگان ازجایم بلند شدم، قوطی را از روی میز برداشتم، با عجله سرکشیدم اما مزه ی آب می داد. انگار آن قدری که در زندگیم زهر خورده بودم برایم عادی بود یا اینکه انگار سازنده اش می دانست که یک پایان چقدر تلخ است و دلش نمی آمد به زندگی این موجودات پایان دهد و عقلش به منافعش فکر می کرد و سودی که از این کشتار زیبا به جیب می زند و همه او را دعا می کنند… قاتلی همه او را دعا می کنند…

جالب است نه؟ قتل عام کنی و کلی انسان دعایت کنند. شایدم آن کسی که ترکیب این سم را اختراع کرد خودش اول آن را چشید. به هرحال هر چه که بود برای من مانند زندگیم نفرت انگیز نبود. دوستش داشتم. خدا خیر بدهد آن کسی که ترکیبش را اختراع کرد. شاید از طرف اولین انسانی که خودش آن را می چشد او را دعا می کنم. شاید حشرات هم او را دعا می کنند. مدت خیلی زیادی بود آن‌قدر فکر نکرده بودم. شاید دارد اثر می کند. شاید وقتم کم است گواهی فوتم روی میز بود یک مداد کمر شکسته هم آنجا بود گواهی را برداشتم. پشت آن شروع کردم به نوشتن وصیت: آمدم دیدم… فهمیدم…لمس کردم… احساس کردم…زندگی کردم… تمام شدم و فقط زنده ماندم. اما هیچگاه نفهمیدم چرا؟…

خدا خیر دهد آن کسی که این سم گوارا را ساخت… امضاء پایان. از جایم بلند شدم و روی تخت رفتم و دراز کشیدم. هوای پاییزی بهار اتاق کمی دلگیر و سرد شد. بالش و پتویم را برداشتم و داخل ایوان رفتم، اما نه به رسم عادت هر روز بلکه به یاد کودکی که مادرم من را جلوی آفتاب می خواباند. این بار می دانستم چرا. به یاد چیزی که به یاد ندارمش… همان قدر مضحک به اندازه ی تمام زندگیم… راستی حال مادرم چطور است؟ چه می کند؟ زندگیش خوب است؟ نمی دانم. اما می دانم که از فردای امروز شاید زندگیش دریک لحظه مثل من تغییر کند. شاید او هم روزی برای سازنده ی ترکیب گوارایی دیگر دعا کند…

چشم هایم سنگین شد، آرام آرام خوابم گرفت…دیگر هیچ نفهمیدم…

صدای زنگ در شنیدم. عجیب بود. چشمهایم را باز کردم، هوا کرخت شده بود نزدیک غروب بود. هر جا می روم آسمان همین رنگ است. این هم دنیایی دیگر. زنده که بودم در روز چشم هایم به جهان باز شد اوضاع زندگیم آن شد. اینجا که شب چشم به جهان گشودم… باز هم باید برای زندگی نکبت دیگر آماده شوم باز هم روز از نو روزی از نو.

باز هم صدای زنگ در…

از جایم بلندشدم. عجیب بود. همان اتاق همان خانه. همه چیز سرجایش بود هیچ چیز تغییر نکرده بود؛ یعنی زندگی جدید من از همین جا شروع شده؟ رفتم جلو، در را باز کردم، هیچکس نبود فقط یک نامه روی زمین افتاده بود. برداشتم و به خانه برگشتم. نامه را باز کردم دست خط آشنایی بود…

تمام زندگیم سلام. می دانم دیگر فراموشم کرده ای. می دانم دیگر در دلت جایی ندارم؛ اما بدان که من هیچ تقصیری در این اتفاق لعنتی نداشتم. شاید بعد از خواندن این نامه تنفرتت از من بیشتر شود، شاید باور نکنی اما برایت توضیح می دهم. فقط خواهش می کنم به حرمت تمام لحظه هایی که به امید هم نفس می کشیدیم. این نامه را تا انتها بخوان… بغض عجیبی گلویم را گرفت. تصمیم گرفتم تا انتها بخوانم.

یادت می آید که می گفتم پدر من معتاد بود؟ یاد داری که می گفتم یک شب بخاطر این زندگی کثافتی که داشتیم مادر من تصمیم گرفت به زندگیش پایان دهد؟ ما همیشه فکر می‌کردیم مادر من بخاطر کتک های پدرم جانش به لب رسید اما اینطور نبود. روزی شد که پدرم پول تهیه موادش را نداشت و مادرم را جای پول مواد فروخت و او همانطور که فریاد می زد و کمک می خواست و التماس می‌کرد به فکرش آمد که به زندگیش پایان دهد و با زهری شیرین به زندگیش پایان داد. هر فکری که در عذاب به ذهن آدم ها می رسد. آبستن اتفاقی شوم است.

این را زمانی فهمیدم که خودم التماس می‌کردم و فریاد می زدم و به فکر زهری شیرین افتادم…آری درست فهمیدی درست چند سال دیگر پدرم با من هم این کار را کرد؛ اما من به زندگیم پایان ندادم صبرکردم برای دلیلی که تو بودی. صبر کردم تا روزی شود بتوانم این نامه را به دستت برسانم. روزی که ما از این محل رفتیم پدرم را دستگیر کردن و من ماندم حیران خیابان ها و سرمای زمستان و کمی نان و جای کوچکی برای خوابیدن…چند باری به پشت در خانه ات آمدم و روی در زدن نداشتم. من قربانی بی گناه گناهی شدم که به من تحمیل شد. شرمسار و سیاه روی کسی که تمام لحظه های شیرین زندگیم را به او مدیونم…

کم کم چشم هایم از اشک تار شد اما طوری به این یک تکه کاغذ بی جان میخ شده بودم که انگار روبه رویم ایستاده و با آن چشم هایش به من خیره شده و تمام وجودم را تسخیر کرده…

ادامه ی نامه را همانطورکه قطره قطره اشک هایم کاغذش را غسل می داد خواندم…

الان که این نامه را می خوانی من در کنج اتاقی نمور و سرد نشته ام و زهری شیرین را نوشیده ام و دعایی برای سازنده اش خوانده ام و دارم درد و دل های پایانی ام را با تو می کنم و تمام دلخوشی ام این است که این نامه روزی به دستت برسد.

نامه خیس شد. این اسم برایم ناخوانا بود اما ادامه ی نامه سالم بود.

شاید فردای من، عمری دیگر، دنیایی دیگر کنار تو باشد…دوست دارت نگار. خدانگهدار و امضاء.

نامه برای من نبود اما درد مشترکی بود به فکر فرو رفتم.

نگار…نگار…این اسم چقدر آشناست… یادم آمد یک نامه زمانی که من این خانه را اجاره کرده بودم داخل اتاق خواب شاید جا مانده بود که مخاطبش همین نگار بود. درست است این نامه برای من نیست اما آمدنش درخانه ی من آن هم درست این زمان شاید حکمتی دارد. باید کمکی کنم باید نامه را به دست صاحبش برسانم…اما نمی شود، من دستم از دنیا کوتاه شده… قوطی سم را دستم گرفتم. توسط همین قوطی… کمی دقت کردم اما این که قوطی سم نیست. چیزی هم که داخلش هست نوشابه ای گرم نیمه خورده ی گاز پریده ایست که جلوی آفتاب مانده. کمی از آن خوردم. همان مزه را داشت. من نمرده بودم کمی خواب کوتاه، یک تلنگر کوچک، شاید اگر از دنیایی دیگر این نامه را می خواندم باورش نمی‌کردم. شاید می خندیدم و پاره اش می کردم… شاید او هم حق داشت شاید باید به او هم حق بدهم.گاهی خیلی زود دیرمی شود…

این دختر این همه عذاب کشید و تحمل کرد و این زمان آن زهر را نوشید و این نامه را نوشت و به زندگیش پایان داد… شاید روزی نامه ای بیاید که مخاطبش من باشم… نگاهی به گواهی فوتم کردم دیگر گواهی فوت نبود فقط یک کارت عروسی ساده بود که تاریخش چند روزی دیگر بود. دلم آرام گرفت. عجیب بود فقط بغض کردم. کارت را روی میز گذاشتم لباس پوشیدم و رفتم در املاکی که این خانه را از او اجاره کرده بودم. خوشبختانه هنوز در مغازه بود. نشستم، چای برایم آورد، خوردم و شروع کردم به پرس و جو که مستاجر قبلی کی بود.

او گفت: مستاجر نبوده صاحب خانه بود؛ یک پسرجوانی بود که مشکلی برایش پیش آمد. همه زندگیش را فروخت و رفت. پرسیدم کجا رفت؟ گفت: برای چه می خواهی؟ گفتم امانتی دارم. خندید و گفت حتماً نامه ی آن دخترک. خشکم زد. گفت ببین پسر داستان عشق و عاشقی این دو نفر آوازه ی یک محله بود اما یک روز خانواده ی دختر جمع کردند و رفتند. پسر هم دیوانه شد و زندگیش را فروخت و رفت دخترای این زمانه همینن هرکس بهتر پیدا شود می روند. حرفایش تلخ بود انگار به خودش یا مخاطبی که وجود ندارد تیکه می اندازد. گفتم: آدرسش را می خواهم. گفت: هیچکس نمی داند کجا رفته و هیچکس هیچ خبری از او ندارد… نا امید به خانه برگشتم. کار و زندگیم را رها کرده بودم و تمام فکر و ذکرم شده بود پیدا کردن این پسر…کل محل را زیر و رو کردم اما فقط یک قطعه عکس از او پیدا کردم که همین عکس را همیشه همراهم داشتم.

چند روزی گذشت و به آن شب عروسی نزدیک شد. آن شب خیلی عادی لباس پوشیدم و به سمت آدرس روی کارت رفتم. آن ‌قدر فکر آن پسر ذهنم را درگیر کرده بود که فراموش کرده بودم خودمم هم شاید بدتر از او بودم و داشتم کجا می رفتم… نزدیک تالار شدم چشمم به پدرش افتاد… تمام آن لحظه ها زنده شد پایم سست شد اشک در چشم هایم جاری شد. نشستم. کتم را درآوردم کمی حالم جا آمد اما نتوانستم داخل شوم. دیدم جوانی کنار تالار لبو و باقالا می فروشد. رفتم کنارش یک ظرف باقالا خریدم و روی زمین چهار زانو نشستم خیره به در تالار و شروع کردم به خوردن باقالا… آمد کنارم نشست یک باقالا برداشت و گفت چرا به آنجا خیره شدی؟ امشب عروسیشه… اشک دور چشمهایش حلقه زد. چند ساله هرشب اینجام شاید تو لباس عروسی ببینمش… گفتم تو از کجا خبر داری میاد اینجا؟ گفت: همه آرزوش بود تو این تالار عروسی بگیریم. برگشتم نگاهش کردم.

خودش بود خشکم زد، زبانم بند آمد، عکس را از جیب کتم درآوردم، مطمعن شدم، به عکس خیره شد. تو کی هستی؟ این عکس دست تو چکار می کنه؟ داستانش مفصله بیخیال این حرفا واست یه پیغوم دارم. چه پیغومی؟ کجا می تونم ببینمت؟ من هرشب همینجام. باشه پس فردا میارم واست. از جایم بلند شدم و رفتم هر چه صدا زد برنگشتم انگار نیرویی ماورایی اجازه نمی داد جوابش را بدهم او هم انگار برایش مهم نبود.البته حق هم داشت چون نمی دانست پیغام من چیست. فهمیدم که اوهم مثل من نه منتظر چیزیست نه چیزی برای از دست دادن دارد…

همین که از خیابان رد می شدم ماشین عروس از تالار بیرون آمد و رو به روی من ایستاد. در آن شلوغی هیچکس به هیچکس نبود. نگاهش کردم. چقدر زیبا شده بود. انگار تمام خاطرات از جلوی چشمم مانند فیلمی رد می شد. برگشت نگاهم کرد بی تفاوت درست مثل یک غریبه. انگار با این نگاه تمامی آن خاطرات را از ذهنم پاک کرد. گر گرفتم انگار روی صورتم اسید پاشیدن. رفتند. خیابان خلوت شد. باورم نابود شد دیگر نه دوستش داشتم نه ازش متنفر بودم نه یادم می آمد نه فراموش می شد. مثل یک درد بی درمان خاموش.

به سمت خانه رفتم از شدت آتشی که در دلم بود بدنم یک کوره ی مذاب بود. گرمم بود. در ایوان خوابیدم و سرما خوردم. حالم بد شد به طوری که چند روزی خانه نشین شدم. بعد از گذشت چند روز کمی که حالم بهتر شد، رفتم که نامه را بدست او برسانم. رفتم اما او نبود. چند جایی پرس و جو کردم گفتند که شهرداری بساط او را جمع کرد و هیچکس از او خبری ندارد. دنیا به کامم تلخ شد، دهانم خشک شد، چشم هایم از سو افتاد. به خانه برگشتم، تصمیم گرفتم هر شب بروم شاید بیاید… بهار. تابستان. پاییز. اما نیامد… شاید نباید آن نامه به دستش        می رسید. با بعضی چیزها نمی توان جنگید…

زندگی رنگ عوض کرده بود. دیگر آفتاب گرمی نبود که صبح ها در ایوان زیر نورش بخوابم. دیگر پرنده ای نبود آوازی بخواند، دیگر هیچ نبود حتی همان مگس مزاحم که گاهی اعصابم را خورد کند. حتی دیگر هوا سرد و گرم هم نمی شد. فقط سرد بود. همه چیز سرد بود…

حتی آن استکان جا مانده در گوشه ی ایوان…

حتی دیگر یک استکان چای هم مزه ای نداشت همه چیز ز مخت شد بود مانند دست های پینه بسته ی پیرمرد کارگر که حتی لطافت دست های زیباترین هوری خدا را هم حس نمی کند…

پیشنهادات بیشتر
پیشنهادات بیشتر در دسترس نیست
گزارش سوءاستفاده

گزارش سوء استفاده برای محصولکتاب کابوس!؟؟؟ یک استکان چای

دسته: رمان و داستان برچسب: ارزان ترین راه چاپ کتاب داستان, ارسال رایگان کتاب, انتشارات ملی عطران, بچه‌گربه‌, برآورد هزینه چاپ کتاب, بغض, به راستی زن یعنی چه؟, جلوه ی زیبایی خلقت؟, حمایت از نویسنده های جوان, حمیدرضا رحیم متولی, سوسک, سیبیل گنده, صداهای شیطانی, ظرافت روح طبیعت, غسالی, قصابی, کابوس, کابوس!؟؟؟ یک استکان چای, کتاب کابوس!؟؟؟ یک استکان چای, مشام, نقاشی خدا؟, یالغوز, یک استکان چای
اشتراک گذاری
فیس بوک Twitter پینترست لینکدین تلگرام

محصولات مرتبط

استاد-ساده-گذشت‏‫-نویسنده-کبری-چاشتی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب استاد ساده گذشت

50,000 تومان
مثل-کشمش-مجید-محمدی-فر
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مثل کشمش

50,000 تومان
آخرین-پاراگراف-نویسنده-فریده-ترقی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب آخرین پاراگراف

60,000 تومان
خواب‌های-مسخره-من‏‫-نویسنده-علی-تصویری‌قمصری.‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب خواب‌های مسخره من

50,000 تومان
ستاره-نویسنده-راضیه-ندیمی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب ستاره

50,000 تومان
دختري-که-خان-هاش-روي-ابر-بود-نویسنده-فاطمه-سعید-.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب دختري که خانه اش روي ابر بود

40,000 تومان
‏‫چکامه-زندگی-(زاهد-ترانه‌خوان-و-جادوگر-پیر)-نویسنده-حسن-دوستی‏‫؛-ویراستار-بهناز-ترابی.‮‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

‏‫کتاب چکامه زندگی (زاهد ترانه‌خوان و جادوگر پیر)‮‬‏‫

80,000 تومان
دخترک-عاشق-نویسندگان-سایه-مهری‌چمبلی،-بهناز-ترابی‌مره‌جین،-عادل-علاف‌صالحی؛-ویراستار-عباس-علاف‌صالحی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب دخترک عاشق

50,000 تومان
برایم-از-عشق-بگو-نویسنده-پریسا-سلطانی-؛-ویراستار-سایه-مهری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب برایم از عشق بگو

50,000 تومان
تو-بهترینی-نویسنده-پریسا-سلطانی-؛-ویراستار-سایه-مهری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب تو بهترینی

60,000 تومان
مسافر-صبا-گردآوری-علی-صالحی-؛-‏‫ویراستار-سمیه-حبیبی.‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مسافر صبا

150,000 تومان
اسپرسوی-زهرماری-نویسنده-ابراهیم-نیرومند.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب اسپرسوی زهرماری

50,000 تومان
شبیه-کور-شدن-يک-نقاش-به-قلم-مهدی-حاجی-باقری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب شبیه کور شدن يک نقاش

50,000 تومان
دچار-بايد-بود-نويسنده-مهسا-ذوالفقاری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب دچار بايد بود

60,000 تومان
اتانازی-نويسنده-نسترن-لیاقتمند
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب اتانازی

60,000 تومان
کتاب عبور از نقطه تلاقی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب عبور از نقطه تلاقی

70,000 تومان
سوز-باران-نویسنده-فرانگیز-عزتی؛‌-ویراستار-سایه-مهری‌چمبلی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سوز باران

50,000 تومان
سوری-بانو-مجموعه-آثار-منتخب-پنجمین-جشنواره-ی-ملی-داستان
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سوری بانو (مجموعه آثار منتخب پنجمین جشنواره ی ملی داستان کوتاه)

70,000 تومان
فروشگاه
لیست علاقه مندی ها
0 موارد سبد خرید
حساب کاربری من

سبد خرید

خروج
  • منو
  • دسته بندی
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / ثبت نام
کلید اسکرول خودکار به بالا