عنوان کتاب: کلافه ی سکوت
نویسنده: هاجر اسدی
هاجر اسدی شاعر کتاب کلافه های سکوت می باشد.
این کتاب را به علاقمندان شعر و ادبیات فارسی پیشنهاد می کنیم.
چکیده ای از کتاب نوشته هاجر اسدی:
درچشمم کسی انقلاب نکرد
راه نرفت
زمین نخورد
غرق نشد
چه قدر باید سربه هوا باشم
تا چشمم
از جهان بگذرد
و دلتنگی ام میان دستی دیگر
جا بشود
این کوچه ها
ما را به هم نمی رسانند
وقتی
دهانمان به بن بست رسیده است
آب از سر جهان گذشته
اما هنوز
تشنه می اندیشد قلم
بر گهواره ای که
می جنباند سنگ را
می سوزد دهان نی
از داغی که پرکرده شب را
آنگونه که نبض جهان
در دست طبل هاست
سالهاست
با چادرم خیمه ای به پا ساخته ام
در سرم
دلم
چشمم
تعزیه برپاست
و نخل ها مصیبتت را
در من زنجیر می زنند
و بریده، بریده نامت را
بالا می آورم
بالا می آورم
جنازه ای را مثل دریا
نبضم
دست مردی بود
که نگاهش در روزنامه ها مات بود
او دور می شود
و پاییز
تمام فصل هایم را …
حالا
انگشت اشاره ی شهر
شلیکی ست
که آوار می کند
بر سرم
پستوها را ….
وارد می شود شب
از پنجره ای نیمه باز
تا پر کند جای خالی ام را
باید سر دربیاورم
از گورستانی دور افتاده
و باکرگی ام را
فریاد بزنم
پیش از آنکه جهان
آبستن زن دیگری شود
فصل ها قد می کشند
تنهایی ام راد
پای پنجره را وسط می کشم
وقتی که شناور است
در چشم کوچه
پیش از آنکه پنجره را ببندم
تصمیم می گیرم
خودم را صدا بزنم
که دستی گاز می گیرد دهانم را …
فکر می کنم به ساعتی
که روی مچ جهان کوک شده
کانالهای حفر شده
لابه لای دنده های آفریقا
نوار غزه
که بریده
گورهایی که دسته جمعی
دهان باز کرده اند
وزن که سلاحی است
برای کشتار
پیش از آنکه شلیک شوم
باید فرود بیایم
در ذهن کودکی
که جنگ را بریده، بریده
بالا می آورد …
سالهاست
در من به پا می خیزد
به دنبال رد سربازی
که جانش را خیرات کرده
زنی جنوبی
متولد آذر
کجای شعرم پیاده اش کنم
در مسیر قرمز
که چراغی نمودار معجزه نیست
بگذار دست های این شعر را
با چفیه ی تو ببندم
تا جنگ
کمتر چکه کند از انگشتانم…
کوچکتر که بودم
آژیری
من و عروسک هایم را
به آغوش مادرم می دواند
حالا جنگ اهلی تر شده
و در تکثیری رو به رشد
از انقراض فرار کرده است
پیش تر جنگ
قطره
قطره بود
حالا اختلاسی
با اختلافی خودساخته
که بانک بانک
خون می مکد
با اشک می اندیشم
به آخرین سرباز مقاوم در موزه
تا جنگ
در تمام فرهنگ لغت ها تمام شود …
پوتین هایی
که به خانه نرسیدند
شناسنامه های سنگی شهر من اند
با کدهای ملی یک هزار
دست و پاهایی که هر روز
جنگ را به خانه می آورند
روزهایی که هر روزمان چهارشنبه سوری بود
چشم های شهر تاول می زد
در ازدحام بیل و کلنگ
سالهاست مصیبت این شهر را
نخل ها در من زنجیر می زنند
دو کوهه هنوز
ایستگاه پلاک هایی ست
که به خاک اکسیژن پس می دهند
من
دستم را از روی کلمات این شعر برمیدارم
تا نفس بکشد
در هوای شرجی ِ
چشم مادر هایی
که خواب ترکش خورده شان
نسل به نسل
جوانه میزند ..
کوچه ها
به تن فصل های زیادی
زار زده اند
عابران زیادی را کلافه …
دل سنگ تر از آنند
که سنگت را
به سینه بزنند
اما من
تمام مسیر هارا
به احترامت
ایستاده ام!…
شب را سر میکشم
در اندیشهی دستهایی
که تو را خلق کردهاند
کجای بازوهایت خواب رفتهام
سرگیجهی این شعر به کابوسم کشانده است
هرچه محکمتر قدم برمیداری تنهاییام عمیقتر میشود
چشمهایم را در موهایت کاشتهام، تاریکی درو خواهم کرد
سطرها مرا قدم میزنند
و من سطرها را
ایستاده در خیال تو میمیرم
میخواهم در تو پایدار زمزمه شوم
لابه لای تکه های ابر
جامانده ام
نه میریزم
نه ساکت می شوم
بغض های متورم
درگلو گاه کمین زده اند
کاش نگاهت کمانه کند
این بار
قلبم را نمی دزدم…
چشم هایت
جنگلی ست
پر از آهوان رام نشدنی
و من جنگل بانی
که دایماً تیر می خورم …
کاش
پایت را
به اشعارم باز نمی کردم
سالهاست
که احساسم می لنگد …