عنوان کتاب: کهنه فروش
نویسنده: میترا مهدی پور بیرگانی
کتاب کهنه فروش نوشته میترا مهدیپور بیرگانی می باشد، که داستانی اجتماعی بر اساس واقعیت است که از بغضهای گرفته و خفهی ننه مشمریم میگوید و صدای فریاد مادری دلشکسته و بیکس که آرزوهای فراوان در دلش مانده را بازگو میکند. این کتاب زیبا را به علاقمندان رمان و داستان پیشنهاد می کنیم.
گزیده ای از کتاب:
صدای خفهی مادری که در گلوی زخمی اش، شده بغضهای پیدرپی! بغضهایی که با اشک خون و زجه هم نمیشکنند، بغض های بی امان و بی صدایی که زمان نمیشناسند؛ وقت و بیوقت، شب و روز، حتی موقع خوردن غذا، وقت خواندن نماز. اشک های این پیرزن ناتوان که برایش دیگر توان غریدن نیست. حال و هواش شمالی و حال دلش کویریه … تمام بهار امسال، ننه مش مریم هم زمان با بهار و ابر بهاری میگریست و با صدای رعد آسمان ناله سر میداد، ای وای…فریاد بر میآورد، در سینه ی سوخته اش میکوبید، دو خرمن گیسوان بریده اش را در هوا تکان میداد و با تمام قدرت نه چندان قویش چنگ های بی جانش را درون خرمن گیسوانش فرو میبرد و زلفان سیاه و سپیدش را در هوا دور خودش می گسترانید.
مثل مادری که طفل کوچکش را از دست داده، شیون سر می دهد و مرتب تکرار می کند یه مسلمون بیاد حقمو از این نامرد بگیره و اونقدر گریه و ناله سر می دهد تا از حال برود. ننه مش مریم از همه کمک خواست، دست یاری به سوی همه دراز کرد، دستی که سالیان سال یاری گر دستان زیادی بود. دست های ناتوانی که از سن سیزده سالگی نوزاد بیجانش را در آغوش میکشید، دستانی که هشت فرزند پسر و دختر را با سختی های فراوان به دنیا اورد و بزرگ کرد تا شاید روزی اینان هم تسلای دردهای نهفته اعماق وجودش باشند.
در این مدت ننه مریم با خواهش و التماس به وسیله ی من به همه رو زد،گریه و تمنا کرد که کمکش کنند اما هیچ کس این پیرزن بیچاره را درک نکرد، نه فرزندانش نه خواهری یا برادری و یا حتی غریبه ای. برادر کوچکش که پر از ادعا و تکبرست فقط از طریق دخترکوچیک ننه وعده ی سر خرمنی داد که به مادرت بگو برگرده اهواز، ساکت باشد تا خودم حقش را بگیرم. آری برگردد اهواز که خاموشش کنن… ماندن ننه در اینجا به صلاح هیچکدامشان نبود، من، شوهرم و ننه کاملا از حیله و نیرنگ برادر و پسر ننه آگاهیم و کاملا شناخته شده هستن،
وگرنه چرا باید ننه مش مریم برای گرفتن حقش به اهواز برگردد. برای گرفتن حقش نیازی به بودن ننه نبود. ننه سالیان سال تنها بود و این برادر سالی یک بار هم به دیدنش نمیرفت. فرشید(پسر ننه) و برادر ننه میخواستند ننه زودتر در تنهایی و خفا بمیرد تا ننه آنها را بیشتر از این رسوا و افشا نکند. زنده ماندش دیگر برای کسی سودی نداشت، ننه مریم وقتی سرش به شدت درد میگرفت تمام اتفاقها و خاطرات تلخ گذشته رو میگفت.
کلمه عمو شاید به تصور خیلی ها بسیار زیبا و پر مفهومه اما در این داستان عمو و برادر جایگاهه خصمانه ایی دارند،برادر تنی پدرم و ننه مش مریم. البته این دو واقعا برادر کوچکترشونو دوست داشتن اما نمیدونم این برادر چرا مرتب درحال انتقام جویست و از هر فرصتی برای ضربه زدن به افراد خانواده و نزدیکانم استفاده میکند. متاسفانه این عموی نامهربان خاطرات تلخی را برای منو و خانواده ام از جمله پدر و خواهرم رقم زده که تا میخواستیم خاطرات قبلی رو به دست باد و فراموشی بسپاریم باعث اتفاق ناخوش آیند دیگری میشد. در این سالها دفتر خاطرات کاهی دلمان پر شده از نابرادری و نابرابری.
فراموشمان نشده، فراموش شدنشان محاله…دخالت ها و بی حرمت هایی که در زندگی من باعثش فقط اون بوده، سینه سپر میکرده و تبر به ریشه ی منو خانواده ام میزد و نهایت دشمنی و کینه توزی را در حق منو خانواده ام به نحو ناجور و بدجور ادا کرد.اگر کسی دشمنی یا کوچک ترین مشکلی یا کینه ایی از منو خانواده ام به دل میگرفت راه خانه یا محل کار ایشان را در پیش میگرفت و با شور و مشورت با این عزیزدل،کمر همت به فروپاشی منو خانواده ام می بست.
ایشون بعد شنیدن اختلاف بین خواهرم و شوهرش نه تنها تلاشی برای رفع مشکلشان به نحو صحیح نکرد بلکه تلاش بیهوده ایی کرد. شوهرش را بر علیه خواهر بیمارم تحریک و بهترین راه حل و پیشنهاد ایشان به داماد شکایت بر علیه پدر و کل خانواده ام بود. هنوز در دفتر کاهی زندگیم ثبت شده با مداد رنگی ریاکاری اش.فراموشمان نشده، هرگز!حالا نوبت این پیرزن بخت برگشته ست،
فرصتی از جانب آن برادر کینه توز برای خالی کردن عقدههای نوجوانی و حسادت های نابجا بر سر خواهری که مادری را در حقش تمام کرده بود. اصلاً مشکل بیشتر بچههای ننه و اقوام مخالف ننه من بودمو هستم چرا که همه می دانند من همچون کوه استوارم و با جان و دل مواظب این پیرزن نگونبختم. همه میدانستن ننه خوب جایی اومده اما دلشون نمیخواست این پیرزن در آرامش باشد اونم آرامشی که من برایش مهیا خواهم کرد. اینکه منو سالیان سال در نطر دیگران بد و در تصورشان خوب جلوه ندهم اما زهی خیال باطل!کار خدا بیحکمت نیست،
قربونش برم خدارو خودش میدونه چیکار کنه. سالیان سال فقط سنگ اندازی و خراب کردن رابطهها،کجا برو کجا بیای ننه توسط فرشید و زنش و تحت فشار قرار دادن ننه مش مریم.البته تا حدود زیادی موفق هم شدند چون از علاقه ننه به خودشون آگاه بودند و نهایت سوءاستفاده را کردند.ننه هم از بی مهری بچه هایش به خوبی آگاه بود.فکر میکرد اگر تمام دارایی شو در اختیار فرشید یا وی را اختیار دار بداند او بیشتر هوایش را خواهد داشت اما هرگز چنین و چنان نشد…شاید بقیه بچهها مهربان تر بودند با آن دل سنگشان اما فرشید و زنش سالیان سال پسر سالاری و عروس سالاری میکردند.
این دو برای خودشان امپراتوری کوچکی با قوانین کثیفی وضع کرده بودند البته اینها فقط عقده های درونشان سر ریز کرده وگرنه با شناختی که من از خانواده لیلون و نوع زندگیشان داشتم اهمیتی برای عروس قائل نبودن.کلا عروس پایین ترین رتبه را در خانوادیشان داشت، حتی مقام دخترانشان هم بالاتر بود،مادر سالاری از نوع درجه یک…
از این مطمئنم چون چند روزی به خاطر عروسی فرشید و برادر لیلون و ماندن در آنجا و انجام دادن کارهای عروسیشان بینشان زندگی کردم، فرشید هم هیچگونه صلاحیتی از خودش را نداشت با وجود صاحب شدن همه چی ، باز ننه به وقت بیماری نمیتوانست یک شب در خانه فرشید بماند .دیدم که میگم…البته ننه گفت همون اوایل ونامزدیشان یکی از اقوامشون بهم گفت قید پسرتو بزن از دست رفته بدونش و بعد ادامه داد تعجب میکنم خواهرت حجیه همچین پیشنهادی بهت داد چون کامل و واضع اخلاق عروس و خانواده اش را میدانست. اما لیلون در خانواده شوهرش احترام کوچکتر و بزرگتر را اصلا رعایت نکرد بلکه با ترفندهای مختلف بی احترامی و بوسیله ننه حرمت بقیه رو هم زیر سوال میبرد
در واقع ننه برای فرشید و زنش پلی بود برای رسیدن به اوج، بزرگی و اهداف شومشان اما به خواست پروردگار و به وسیله ی ننه از اوج به ذلت رسیدن.ننه مش مریم یه روز که داشت برای پسر خالهاش (دایی لیلون) درد و دل میکرد،پرده از رازی هولناک برداشت. هل دادنش توسط لیلون زن فرشید و شکستن یکی از پاهایش…ولی بعداً وقتی فرشید جریان را میفهمد از ننه می خواهد این موضوع را جای دیگر عنوان نکند و باعث ابرو ریزی نشود یا وقتی یه بار دیگر که ننه بسیار ناخوش بود او را در پارکینگ خانه هل میدهد و مادر داماد ننه سریع دستش را میگیرد تا ننه نیفته.فرشید از فاصله ی چند متری شاهد حرکت آکروباتیک لیلون جانش بوده…
ننه با لب های خشک و طعم آب نچشیده به فرشید نزدیک میشود و میگوید نامرد بی غیرت دیدی زنت چه بلایی سرم آورد؟! تصورش دردناکه آدم یه گربه رو میبینه زخمی یا یه گنجشک رو ببینه پرش و بالش ریخته یا شکسته دلش بحالش میسوزد و بهش کمک میکند اما فرشید فقط نگاه میکند و جرات اعتراض ندارد و حتی از مادرش میخواهد سر اشتباهات فاحش لیلون سرپوش بگذاره. ننه مگوید بخدا از لیلون آب خواستم نه تنها بهم آب نداد زد زیر دست کسی به من آب داد و آبو پخش زمین کرد کاری که یزید با امام حسین ع کرد.
لیلون با بی حرمتی و بی ادبی تمام نسبت به آن دو پیرزن و وحشتشان از تنها ماندن و دیدن این اتفاقات مادر داماد ننه از وی میخواهد با خود به خانه ی پسرش(همان داماد ننه) بروند. لیلون با تمسخر به مادر داماد میگوید لوسش نکن(عین جمله). لیلون هنوز اتش کینه اش از پیر زن درمانده فرو کش نکرده و منتظر فرصتی دوباره ست و وقتی ننه مریم تشنه لب ازش میخواد و التماسش میکند دستشو بگیره در پارکینگ خانه هلش میدهد مادر داماد که کنار ننه راه میرفت دوباره دست ننه را می گیرد و بطرف ماشین فرشید رفتن و سوار ماشین فرشید شده و راهی خانهی داماد میشوند که بعدها این شخص و پسرش باعث بروز مشکلات دیگری نیز میشوند.
بله این اتفاقات تنها گوشه هایی از خاطرات و ناملایمت های زندگی ننه مریمه.من به خواست،اصرار و وصیت ننه مش مریم همه خواستهها و صحبتها،حتی وصیت ننه رو از طریق ویس و کلیپها برای بچهها و نوهها و حتی اقوام نزدیکش فرستادم.حتی به طور اختصاصی که میخواستم مطمئن شوم کلیپ صحبتها و اشک های ننه رو برای برادرش فرستادم.یعنی میخواستم در جریان کارها،اتفاقها و واقعیتهای زندگی ننه از زبان خودِ ننه قرار بگیرد،ببیند،بفهمد و دست از حمایت فرشید و زنش بردارد.حداقل همین یکبار از رحم و مروت موجود در آرشیو دل سختتر از سنگش استفاده و کمک کنه دل این پیرزن آخر عمری شاد بشه و انرژی محدوده خودشو صرف گریه و زاری،مال دنیا و حقو حقوقش نکنه.
شاید این چند صباح باقی مانده ی عمرش را راحت و آسوده به ذکرو دعا بپردازد و عبادت کند،تا بعد از هشت سال تنهایی،کمی کنار خانواده بودن و بچه ها احساس آرامش و دوباره امید به زندگی درون سینه ی تنگش شروع به جوانه زدن کند اما دریغ از کوچک ترین ابراز همدردی!میدانم نوشتن داستان ننه مش مریم حکمتی خواهد داشت هم برای من و هم برای خرسند کردن دل شکسته و نحیف این پیرزن.
درباره ی موضوع داستانم اصلاً فکری نکرده بودم،چند تا داستان آماده ی نوشتن داشتم اما یهویی پیش اومد و به موضوع و مشکلات ننه اندیشیدم.از اینکه واقعاً ننه هیچ کسی جز خودم را ندارد که به فکر آرامش و آسایشش باشه خوشحال بودم،از اینکه خداوند مهربان خانه ی مرا سرپناهی امن و مرا به عنوان حامی و پرستار برای این مادر زحمتکش و فداکار انتخاب کند.ننه از سن نه سالگی برای شوهر،فرزندان و خانوادهاش زحمت فراوان کشیده است.
ناراحتی من به خاطر این است که هر روز باید شاهد گریهها،نالهها،تکرار،شنیدن دردها و خاطرات تلخش که زهرتر از تلخیهاست باشم.دیدن مصیبت سخت است،شنیدن درد و دل واقعاً دردناکه،آن هم شنیدن درد و دل مادری که سالیان سال برای فرزندانش تلاش فراوان کرده. فرزندانی که بسیار نامهربانند شاید اگر مادر دیگه ای بود انسان شک میکرد اما ننه با دستان لرزان خود قسم یاد میکند به خدا و اهلبیت(ع) که حقش را که فرزندانش ناحق کردند از آنها بستاند.
با هر کسی که احتمال میدادم شاید کاری ازش بر بیاید تماس گرفتم ،مشورت کردم ولی هیچکسی به فکر ننه مش مریم نبود.در بازار بیحیایی و بی غیرتی نه حیایی بود و نه مردانگی.رونق بازار این روزها پر از بیشرفی و نامردی هاست.حتی شرافت موجود هم بوی تعفن میداد.
همه یا می ترسند یا کمحوصلهاند یا از کسی و یا شخصی مثل یه روباه مکار و حیلهگری خط میگیرند.پس تصمیم گرفتم به خاطر ننه مش مریم هم که شده داستان تلخ زندگی شو چاپ کنم، شاید خدا خواست و مشکلی از مشکلات ننه حل بشود. به امید رسیدن ننه به آرامش واقعی!
بالاخره همه ی کارا اونجوری که دلم خواست انجام شد و تصمیم گرفتم داستان ننه مش مریم رو به کمک خودش بنویسم.
ننه مش مریم زنی ۸۰ ساله،از لحاظ ظاهری بسیار زیبا و موقر،با زانوانی شکسته و پیچ و مهره ایی و قلبی کاملاً تکیده و ضعیف که فقط بیست درصدش با باتری کار میکند.دلی مملو از نا امیدی و ناتوانی، پر از استرس و نگرانی که هر چقدر مثل ابر بهاری دل و چشمانش را بباراند دلش آرام و قرار نمی گیرد که نمی گیرد. دلش مثل ترشی سیر پارسالش هنوز در سرکه میجوشد و فریاد سکوت بی فریادرسش مثل آب در هاونگ کوبیدن است. از بس که ازش فیلمو ویس گرفتم خیلی راحت جلوی دوربین دردودل میکند و حرف میزند.
مثلاً پیش میاومد داشتیم راجع به موضوعی حرف میزدیم یک دفعه حرف جدیدی میزد یا اینکه در حال گریه کردن بود سریع گوشیمو برمیداشتم و میگفتم ننه دوباره تکرار کن یا نشنیدم چی گفتی! اونم خیلی قشنگ و سریع حرفاشو خوانا تکرار میکرد و یا فرداش پیش میومد میگفت راستی میشه اضافهاش کنی؟! منم میگفتم برای چی؟! میگه یه چیز دیگه یادم اومد،میخندیدم و میگفتم دوباره ازت فیلم میگیرم.تو این ۴ ماه و نیم که اومده کلی ازش فیلم و ویس گرفتم و بعضی وقت ها میخواد نگاشون کنه.برای شروع داستانم ازش کلیپ و ویس گرفتم و برای رضایت واسه چاپ داستان زندگیاش.
بدون فکر کردن گفت هر کاری دلت میخواد بکن،اجازه من دست توست. تو داری ازم نگهداری میکنی،داستان زندگیمو بنویس.گفتم ممکنه بچه هات بعد از چاپ کتابم بهشون بربخوره و باهام برخورد کنن،گفت وقتی زنده بودنم برای بچه هام ارزشی نداره بیخود میکنن بخوان نظر بدن.گفتم به هر حال ممکنه به من گیر بدن.گفت تو اهمیت نده،محلشون نزار.بعد گفت من اصلاً بچه ایی ندارم و شروع کرد به گفتن خاطراتش.گفتم ننه صبر کن، عجله نکن حالا وقت دارم.ویس و کلیپ رضایت ننه رو واسه شروع برای چنتا از نوه هایش فرستادم،هنوز واکنش خاصی صورت نگرفته اما دلم میخواست حداقل نصف بچههای ننه مش مریم عذاب وجدان بگیرند،
پیگیر حال مادرشان شوند و یه خورده این دم آخری با این پیرزن مهربانتر برخورد کنن. حالشو هر از گاهی بپرسن اما دریغ از یه زنگ و احوالپرسی مختصر.حتی یکی از پسراش که در نزدیکی ما سکونت دارد هیچ گونه سراغی از این پیرزن نمیگیرد و فقط به وقتش دخالت های بیجا و بی مورد می کنه.حسابی دل این پیرزن را شکسته و ننه بی نهایت ازش دلگیره.
او در بین این همه شکستنها هنوز دنبال بزرگی و عزت میگرده که زیر پای خود لهش کرده!عزتی که زیر زانوان شکسته مادر و زیر اشکهایش جستجو شود فقط در اعماق جهنم نهفته است.وقت زیادی ندارم باید سریع تصمیم بگیرم.شوهرم با سفره ایی پر از نان لواش به خانه آمد. بعد از یک ربع تماشای تلویزیون بهش گفتم تصمیم گرفتم داستان زندگی ننه رو چاپ کنم.گفت تورو خدا این همه داستان زندگی آدم های بدبخت بیچاره! دست از سر ننه ی ما بردار.
گفتم ننه هم یکی از اون بدبخت بیچاره ها چه فرقی میکنه؟!ننه خودش راضیه.گفت کاری با ننه نداشته باش،ننه از شنیدن صدای جروبحث ما گفت سرم درد میکنه،حال ندارم،یکی بیاد فشارمو بگیره.شوهرم سریع دستگاه فشارسنج رو آورد و کنار تختش نشست.چون فشارش پایین بود سریع زنگ زدم اورژانس و مشاوره گرفتم.گفتن خانم آدرس بدین تا آمبولانس بفرستیم خدمتتون،گفتم خانم فشارش پایینه الان یه چیزی بهش میدم بخوره خوب میشه.
گفت خانم اون ۸۰ سالشه خطرناکه باید بیان ببیننش.منم گفتم باشه.قبل از اینکه بخوام آدرس خونه رو بدم طرف مخاطبم شماره پلاک خونمونو اعلام کرد و گفت آمبولانس فرستادم(به علت تکرر تماس با 115).سریع رفتم یه گلابی نرم و شیرین آوردم ریز ریز کردم و به آرامی در دهن ننه گذاشتم،حالش تا حدودی بهتر شد،آمبولانس رسید.پسرم دم در راهنمایشون کرد و اومدن داخل.سریع حال ننه بررسی شد،فشارش بهتر بود اما حالش خوب نبود.
یه جا واقعاً احساس کردم داره میمیره اما نشد که بره،یعنی اتفاق خاص و عاشقانه ایی برایش افتاد که باعث شد ننه مش مریم مسافر آخرت نباشه.داشتم ماکارونی دم میزاشتم که پسرم گفت مامان ننه داره با خودش حرف میزنه سریع گوشیمو باز و صداشو ضبط کردم.یک خورده که دقت کردم متوجه شدم ننه با آقا،شوهرش که تقریباً شش سالی میشه که رحمت خدا رفته حرف میزنه.به شوهرم اشاره کردم بیاد بشینه،صحبت های ننه اونقدر واضح بود که می فهمیدیم راجع به چی حرف میزنن.منو شوهرم کاملاً وجود آقا رو احساس کردیم،پسرمم کنارمون بود،
همه حال عجیبی پیدا کردیم. ناخودآگاه اشکمون سرازیر شد،می دونستیم آقا الان بینمونه و نظاره گره ماست. از ننه میخواست صبر و تحمل کنه و فعلاً خونه ی ما بمونه. تقریباً یک ربع مکالمه ننه مش مریم و شوهرش به طول انجامید و ننه مثل جنازه ای بی جان و بی حرکت بود،فقط لب هایش به آرامی تکان میخورد.بعد از صحبت کردن خودش چند لحظه ایی آرام می شد و منتظر شنیدن جواب آقا میماند، جواب آقا رو تکرار می کرد.قبل از دیدار با آقا دست و پای ننه به شدت شروع به درد گرفتن کردند. سریع به شوهر و پسرم که کنار تختش بودن اشاره کردم که دستهایش را ماساژ دهند چون خودم به آرامی گوشیو کنار ننه گرفته بودم و درحال ضبط مکالمه اش بودم. بعدش آقا رفتو به ننه گفت نگی من اومدم،
ننه گفت بچه ها همینجان صدامونو میشنون، دارن میبینن. گفت اینا عیبی نداره. ننه و آقا به جز مکالماتشون حرف های دیگری هم بینشان ردوبدل شد.ننه شاهد منظره های زیبایی هم بود که من در اون عالم از ننه نشنیدم. بعد از خواب و بیداری ننه یادش نمی آمد، وقتی من کمی برایش یادآوری کردم یواش یواش ناگفته ها رو هم تکرار می کرد. اولین و آخرین عاشقانه های ننه مش مریم رو من اون روز با چشمان خود می دیدم که به آقا التماس می کرد منو هم با خودت ببر!
آقا گفت نه الان وقتش نیست، زوده. فعلاً بمون همینجا جات خوبه.بعد از اینکه احساس کردم ننه خوابش برده ساعت پنج عصر سفره ناهارو کشیدم ماکارونی خوش طعم،خوش رنگ و خوشمزه ای بود. بچه ها از خوردنش لذت می بردن،مخصوصاً اینکه خیلی دیر ناهار خوردن حسابی بهشون چسبید، نیم ساعتی زمان برد تا ننه مش مریم حالش بهتر شد و آروم از خواب بیدار شد.یواش یواش بلند شد نشست، یه سیب ریز ریز کردم و گذاشتم دهانش.با تبسم گفتم خوبی ننه؟! چه خبرا؟ خوب با آقا خلوت کردی و عشقولانه حرف می زدی. ننه گفت چی؟! آقا؟!!!
گفتم بله…کجا میخواستی باهاش بری؟!
یکه خورد،زمان برد تا یادش بیاد.
ننه گفت:آقا می گفت نه نیا بمون همینجا،حالا زوده.
یواش یواش،حرف های ننه رو تکرار کردم.
گفت تو ازکجا میدونی؟!گفتم کنارت نشسته بودم،یک ربع زمان برد تا همه چی یادش اومد.
ننه امروز مسافر دنیا و آخرت بود و حتی رفته بود جایی که آقا به تنهایی زندگی می کرد،از نزدیک دیده و حسابی خوشش اومده بود.با شوق و ذوق درباره ی آقا حرف میزد.می گفت و می خندید و مرتب حرفاشو تکرار می کرد
گفت قالی که بخشیده بودیم مسجد تو اتاق آقا پهن بود و با خوشحالی وصف ناپذیری می گفت تو که گفتی به بابات گفتی قالی رو ببره بزاره توی مسجد.گفتم به خدا بابام اول ماه روزه قالیو برده و گذاشت توی مسجد.گفت تو که قالی تو اتاق آقا پهن بود اونقدم قشنگ بود، انگاری تازه خریده بودمش. منو شوهرمو بچه هام بادقت به حرف های ننه گوش می دادیم و چند بار تکرار می کرد که آقا گفت بمون همینجا و دوباره تکرار حرف ها.گفتم ننه بیا ببرمت دستشویی وضو بگیری، ساعت شیشه و با خوشحالی تاتی تاتی به طرف دستشویی حرکت کردیم.همیشه بعده دستشویی حواسم بود یا میایستادم تا خودم آروم میبردمش دستاشو با صابون میشست.
بعد از شستن صورت دندونای مصنوعیشو درمی آورد و کمکش می کردم تا تمیز بشوره. براش یادآوری می کردم شستن دهانو دندان ثوابش از خواندن نماز شاید بیشتر و واجب تر باشد.کامل و تمیز میشست،خیلی دقت می کردم اصلاً دستاشو بعده شستن جایی نزنه.آرام هر دو دستش را می گرفتم و یه چرخش صد و هشتاد درجه میزد و آرام جلو می آمد،بعد نوک انگشتامو میزارم جلوی دمپایی اش تا آرام پایش را از دمپایی بکشه بیرون.
ننه مش مریم به خاطر بیماری دیابیت،شکستگی های مکرر پا و زانو هایش،پاهایش دیگه توان لازم را برای راه رفتن زیاد نداره.پوست پاهایش حسابی ساییده و نازک شده،شاید هم به خاطر کهولت سنش باشد.به هر حال نمی توانست بدون دمپایی راه برود حتی روی فرش،چون لیزش میبرد.
مهر،چادر،گلاب و شونه ی سرشو گذاشتم سرمیز.وایستادم تا موهاشو شونه کرد،گلابشو به صورت ریخت،صلوات شو فرستاد،روسریشو سرش کرد،چادرشو انداخت دوره خودش و نمازشو خواند.بعد نماز شروع به خواندن ذکر کرد.سینی غذا رو جلویش گذاشتم، گفتم ننه میخوام برم دکتر،نوبت دارم،غذاتو کامل بخور. لطفاً…گفت باشه،زود بیا،خداپشت و پناهت!وقتی برگشتم دم غروب بود و ننه طبق معمول رو به غروب خورشید درحال راز و نیاز با خدایش بود،دوباره گله و زاری شروع شد.کار هر روز ننه این بود،دم غروب به حیاط میرفت و بین یک تا دو ساعت با خدا و اهل بیت (ع) حرف میزدو التماس می کرد.دیگه همه میدونستیم و کسی مزاحمش نمیشد،فقط موقع اشک ریزونش براش دستمال کاغذی می بردیم.
مدتی هست ننه کمی آرامتر شده، از زمانی که ننه مریم به منو شوهرم وکالت داده و قبول کردیم بهش قول دادیم از طریق قانون و قضا کمکش کنیم حق و حقوقشو از فرشید پسر کوچکش بگیره. از اون لحظه به بعد تا حدودی آرامتر شده. البته منوچهر به این راحتی قبول نمی کرد و هنوز دودل بود خیلی تلاش کردیم ننه رو متقاعد کنیم و بیخیال شکایت و دادگاه، اصلاً بیخیال اسباب وسایل خانه، بیخیال همه چی…! بیخیال پولایی که پیش فرشید داره.
بعد از اینکه ننه بارها مسئله شکایت علیه فرشید رو بازگو کرد، من به تنهایی نتوانستم این موضوع رو حل کنم. شوهرمم بیخیال این موضوع بود، من تصمیم گرفتم از لحاظ شرعی دقیق بدانم وظیفه ما و بقیه که همچین مواقعی سکوت اختیار کردیم چیست؟
چون واقعاً قابل تحمل نبود برای من و بچه هام. چون ننه از صبح تا شب، شب تا صبح هر وقت و هر زمانی که به فکر فرو می رفت یا اتفاقات یادش میامد چنان بلوایی به پا می کرد که قابل کنترل و تحمل نبود. جیغ، ناله و گریه سر میدهد.حتی خودشو موهای سرش را بشدت چنگ میزند.به سر و صورتش می کوبد یا قرص هایش را نمیخوره و اعتصاب غذا می کنه.من از طریق ۱۱۸ شماره تلفن دو دفتر پرسشو پاسخ احکام شرعیه دفتر آقایان لنکرانی و مکارم شیرازی را گرفتم و بعده تماس گفتگو را ضبط،
برای شوهر و مادر شوهرم پخش کردم. بله گفتن به درخواست مادر اهمیت بدیم و او را از خودمان خشنود کنیم،کمک کنیم حق مادر پایمال نشود. شوهرم با شنیدن صدای حاج اقا دیگه تعلل نکرد. البته ننه کاملاً ساکت و آرام نشده چون خیلی کم طاقته. حدود ۴ ماهی گذشته ست ننه گریه کنان می گوید نمی توانم بیخیال بشم. یادم که میاد زجر می کشم.یاد کاربنایی، چقد سنگ،گچ و گل کشیدم.
نخوردم، نخوابیدم هی به فکر بچهها و آیندیشان بودم. شب ها ساعت ۲ نیمه شب خمیر درست میکردم، نون میپختم که صبح به جای کارگر با بنا کار کنم. بارها برایم با اشک و حسرت تکرار میکرد، پسر عموی بچه ها میگفت بزار چوپانی هم یاد بگیرند چون نمی تونن دیپلم بگیرند ننه میگفت خیلی ناراحت شدم و بهم بر میخورد و تمام تلاشمو کردم تا بچههام دیپلم گرفتن و سرکار بروند. بعضیاشون هم دانشگاه برن. منم در جوابش گفتم تازه باید از پسر عموشون تشکر کنی، چون حرف اون باعث شد تو و بچه هات بیشتر تلاش کنید.
اونم همیشه جواب میداد شاید… ننه از صبح که میشد هر لحظه تا نصفههای شب فقط کارش گریه،نفرین،ناله،اشک،آه و حسرت بود.برای خانه،دارایی،وسایل خانهاش.برای سوغاتی های کربلا و مکهاش،برای تمام کادوهایی باز نکرده ای که برایش آوردن و هنوز ازشون استفاده نکرده.برای تلویزیونی که یه خط عمودی از وسطش رد میگذشت…
برای یخچالش فریزرش حسرت میخورد و میگفت کاش یخچالم همینجا کنارم بود و هر وقت میخواستم آب سرد و خنک درمیآوردم میخوردم.بعد دست میزاشت کنار تختش میگفت همینجا کنار تختم بود. ننه گفت من یه یخچال فریزر خریدم خیلی قشنگ بود لیلون وقتی اومد دیدش به فرشید گفت بیا با یخچال فریزر خودمون عوضش کنیم یخچال فریزر ننه بزرگتر و بهتره ننه فقط یه نفره .
فقط خدا میداند ننه ساعتها و روزها برای یخچال فریزرش اشک ریخت .ننه همیشه برای خوردن قرصش که شاید ۱۵ عدد میباشند، البته بعضیاشون رو باید نصف صبح و نصفی شب میخورد.تقریباً قرصها رو چنتا چنتا با هم و با آب سرد میخورد اما از زمانی که اومد خونه ی ما هیچوقت برای خوردن قرصش از آب سرد استفاده نکرد و کنترل شده قرصاشو بهش میدادیم. انسولینش را خودم سروقت صبح و غروب برایش میزنم.
ننه مریم یک روز که داشت برای ترشی سیرش گریه میکرد،گفتم ننه منوچهر ترشی سیرو آورده خیالت راحت.گریه نکن…بعد کلی خوشحال شد و گفت کار خوبی کرد.بعد گفت توروخدا تو قابلمه رویی بزرگه هر وقت خواستی نذری درست کن،اگه کسی هم خواست بهش بده ثواب داره. من گفتم چشم،خیالت راحت ننه…بعد یادِ هاونگ و دسته هاونگ مسیش افتاد،گفتم ننه همین جاست. بعد بلند شدم هاونگو(گوشتکوب) رو آوردم گذاشتم روی میز، مدتی بهش خیره شد.
گفت یادش بخیر از مشهد خریدمش.ننه مریم تمام خاطرات تنهایی و زندگیشو حتی تولد پسربزرگشو که زمانی شاید کمتر از سیزده سال داشت رو بارها برایم تکرار کرد.ننه مریم میگفت هفت یا هشت ساله بودم برایم پارچه آوردن و گفتن این نامزده جعفره!ننه می گفت دده(خواهر بزرگ) خاتون از اقوام نزدیک پدربزرگ بود و همیشه برای ننه مریم پارچه ایی هدیه می آورد.دو سالی گذشت اما مادربزرگ قبول نمی کرد،دده خاتون زن حسین برادر بزرگتر آقا(جعفر) که در بخش لالی اون زمان در شرکت نفتی کار و زندگی میکرد.آقا هم چند وقتی بود پیش برادرش حسین و دده خاتون زندگی می کرد و همانجا سرکار میرفت.به خاطر همین وظیفه دده خاتون بود که برای جعفر که آن موقع جوان مو بور و چشم سبزی بود دختری برای همسریش انتخاب کند.
ننه آن موقع دختری زیبا و از خانواده ی بسیار خوب و پدر و مادری متعصب برخوردار بود و از اقوام نزدیک خودش بود،گزینه ی بسیار مناسبی برای همسری جعفر.بی بی زهرا مادر جعفر از اقوام پدربزرگم بود،زنی نجیب و بسیار پاکیزه.تنها دخترش را در دو سالگی بوسیله نیش مار و یک پسرش را بوسیله سرخک از دست داد.بی بی زهرا هفت پسر داشت و جعفر چهارمین پسرش بود.ایام عید بود و دده خاتون برای تعطیلات با بچههایش به روستا نزد خانواده ی شوهرش آمده بودند.
پدربزرگم همراه خانواده و خیلی از همسایه هایشان اون موقعه ها ییلاق قشلاق میکردن.در نزدیکی خانه روستایی پدر جعفر که دایی پدربزرگم بود سیاچادرشان را برپا می کردن و منتظر بودن بعد از سیزده نوروز به ییلاق برگردن.روز چهاردهم قاصدی از طرف یکی از کدخداهای روستای اطرف که از خوانین به نام می باشد برای پدربزرگ پیغامی آورد و گفت کدخدا می خواهد از دخترت برای پسرش خواستگاری کند و تاکید کرد کدخدا مرد بزرگیست حواست باشد سر حرفش حرفی نزنی.
نباید حرف کدخدا دوتا بشه…پدربزرگم بهش برمیخوره.در ضمن اطلاع داشت دده خاتون سالی یک یا دوبار برای مریم رخت و پارچه ایی سوغات می آورد.به قاصد گفت به کدخدا بگو دختر من نامزد داره.قاصد گفت دخترت فقط نامزده،بزن بهم نامزدیشو.مادربزرگم که میشنوه ناراحت میشه و به پدربزرگم میگوید چرا نمی گذاری خواستگارها بیایند و سرجا درون سیاچادرمان بنشینند؟!
پدربزرگ گفت وقتی کدخدا بیایید به مهمانی و سر فرشمان بنشیند باید بگویم چشم و سر حرفش حرفی نزنم.مادربزرگ هم گفت بهتر…خانه ی خان و کدخدا همیشه شلوغه دختر من هم کوچکه از پس مهمان و کار زیاد بر نمی آید.
بخاطر فاصله ی نزدیک و دیدن سوار دده خاتون و خانواده جعفر می فهمند که اتفاقی افتاده.سر و گوشی آب می دهند و متوجه میشوند برای مریم خواستگار آمده،اونم پسر کدخدا که هر خانواده ایی آرزویش جز این نبوده…آن هم وصلت با خاندان و بزرگان به نام روزگار.
عروسی مریم همان روز ساعتی بعد از رفتن سوار انجام شد.
خانواده جعفر میدانستند اگه دیر بجنبند فردا که خانواده ی مریم به ییلاق بروند همانجا مریم عروس کدخدا خواهد شد.خانواده ی جعفر سریع دست به کار شدند،گوسفندی کشتن،برنج و آبگوشتی مهیا شد.میهمانان و افراد روستا همه جمع شدن،ساز و دهل،آواز موسیقی محلی بختیاری برپا شد.پیراهنی گلی،دامن قری چین دار،مینا و لچک که همان روز بوسیله چند زن روستایی بریده،دوخته و آماده تن مریم پوشاندند.چادری سفید گلدار با کل،گاله و دست زدن روی سرش انداختن.
خطبه و صیغه محرمیت به وسیله ی ملای محلی بین جعفر و مریم خوانده شد.آن روز مریم با دخترای همسن و سال خودش جستوخیز کنان با لباس های محلی دختران بختیاری اینور و اونور دنبال پروانه ها میدویدن و با خوشحالی پروانه های شکار شده رو در میان گندم زار که پر از جیرجیرک و قورباغه ها بود با شوق و ذوق به همدیگه نشان میدادن.صبح خروس خوان مادربزرگ به همراه پدر بزرگ برای خداحافظی از مریم و اهالی خانه و رفتن به ییلاق آمدند.مادربزرگ با غرور همیشگی رو به مریم کرد و گفت مراقب خودت باش و کنار مادر شوهرت بمون،دور نشی از مال(روستا)و خانه.تنهایی سرچشمه نری…
مادربزرگ و پدربزرگ سفارش مریم را به تمام اهل خانه و همسایه ها کردند و در آخر رو به ننه زهرا و دده خاتون کرد و گفت دخترم کوچیکه توروخدا مراقبش باشید.
در تنهایی به دده خاتون سفارش کرد وقتی رفتی لالی خانه ی خودت مریم را باخودت ببر و نزاری اینجا بمونه چون دخترم تنها و کم سنو سال است نمی خواهم اینجا بماند و بلایی سرش بیاید.دده خاتون به پدربزرگم قول داد حتما مریم را با خود به لالی ببرد،پدربزرگ و مادربزرگم همون روز به همراه اهل خانه به ییلاق کوچ کردن.در این سفر ییلاقی پدرم احتمالا ۶ یا ۷ ساله بود.
در مدت بهار و تابستان زمان برای مریم که دختری کوچ نشین بود بسیار سخت و طاقت فرسا بود.هوای روستای جاجو در تابستان و مدتی از بهار گرم و خشک بود و مریم به همچین آب و هوایی عادت نداشت.روزهای سختو گرم بهاری خیلی دیر میگذشت،مریم فعلاً پیش مادرشوهرش زندگی می کرد و جعفر خانه ی حسین برادر بزرگش زندگی میکرد یا در منطقه های اطراف ماموریت بود.جعفر گاهی به شهر آغاجاری برای ماموریت و کار میرفت یا در لالی کار میکرد.درآمد خوبی هم داشت…
بعد از عروسی مریم تا زمانی که دده خاتون در روستا بود با هم زندگی می کردن و یبار به لالی رفتن و مدتی درآنجا زندگی کردن و آقا از آقاجاری برای دیدنش به لالی می رفت.دوباره مادرشوهرش سفارش کرد مریم را به روستا برگردانید چون دست تنها بود.دده خاتون مریم را به روستا برگرداند اما به مریم قول داد هر هفته برای دیدنش به روستا بیاید.
تابستان همان سال پدر جعفر بر اثر بیماری زمین گیر شد و فوت کرد.دده خاتون با شوهر،سه فرزندش و جعفر فردای اون روز به روستا برگشتن و در مراسم پدر شرکت کردن.مریم در روستا ماند تا آنها که از ییلاق بر گشتند. طبق رسمو رسوم آن زمان پدربزرگم یه گوسفند برای عرض تسلیت به خانواده پدر جعفر سرباره(کمک برای مهمانی یاخرج مراسم فاتحه) داد.
مادربزرگمم بیشتر از یک کیلو قارا برای چاشنی خوراک بره به مادر جعفر داد.دوباره فردای آن روز یه گوسفند برای پاگشای مریم به خانواده ی جعفر هدیه دادن و مریم را سه روز به سیاه چادرشان دعوت کردند.مریم بسیار خوشحال و سر از پا نمیشناخت،آسوده و بیخیال شب را در آغوش پدر میخوابید.ننه مش مریم میگوید مادر خدابیامورزم پسراشو بیشتر از دخترانش دوست میداشت و پدرم بسیار دخترانش رو دوست داشت.
پدربزرگ و مادربزرگ که از ییلاق برگشتند سوغاتی و هدایای با ارزشی برای مریم پیش کش آوردند.پدر بزرگم از شهرکرد اون زمان یه قالی با فروش هفت من،یعنی ۴۹ کیلو روغن محلی برای مریم خرید.یه بالش از پر مرغهای محلی،یه لحاف و جاجیم(پتوی نازک بافته با موی بز ک در تابستان خنک و در تابستان گرم میکند).
یه گاو، یه خورجین پر از خوراکی های مختلف و خوشمزه از جمله کشک،قارا،آلوچه قیصی،گندم،کلخونگ،بنک،بادامو،گردو،خیگی(کیسه ای از پوست بز) پر از روغن محلی و عسل را در خورجین(دوکسیه که بوسیله یه تیکه به هم اویزانن)،روی کمر اسب،قاطر و گاو اویزان میکنند بهش جهیزیه یا پیش کش دادند.