عنوان کتاب: گریه ی کهکشان
نویسنده: زهرا خوشاوی
کتاب گریه ی کهکشان به قلم خانم زهرا خوشاوی میباشد
کتاب گریه ی کهکشان درباره عظمت و بزرگی خدای مهربان و توصیف سوره رعد است
خدا مهربان دست بر شانه انسان گذاشت: “آرام باش محبوب من. آرام باش خلیفه من. از امروز دنیا در دستان توست، حواست باشد آنچه در سینه ات نجوا می کند، آنچه در سینه ات می تپد، فرشته است، که بی نهایت را می خواست، بزرگی را!”
انسان با حرف های خدا آرام گرفت. اندکی بعد عاشق شد. انسان که عاشق شد، فرشته آرام گرفت. اینجا بی نهایت بود، درست مثل خدا
گزیده ای از کتاب گریه ی کهکشان که برگرفته از سوره رعد می باشد:
زمان
به کاغذهای پرنقش و نگار دور و برم نگاه کردم. ساعت ها، گذر عقربه ها کلافه ام کرده بود. استاد راست می گفت اینگونه نمی توان او را کشید.
استاد می گفت: “اگر می خواهید او را بکشید باید نگاه کنید. نگاه کنید تا گوش کنید و گوش کنید تا لمس کنید. می گفت یک نقاش باید با دست روحش نادیدنی ها را لمس کند.”یک نقاش بهتر از هر کس می بیند.”
قلم مو را در دست گرفتم. دستانم می لرزید اما….
کسی چه می دانست شاید شانه های محکم سرو هم، گاهی از بغض ناگفته هایش می لرزید!
خط ها نقش بستند. بوم فریاد زد. قلم گریست. دستانم همچنان می لرزیدند اما من عقب نکشیدم تا تمام شد و چه خوب که کسی نفهمید در تمام این لحظات سنجاقک ها مرا در کشیدنش کمک می کردند.
استاد گفته بود اگر او را بکشی چشمانت حافظ می خواند. راست می گفت خواجه آرام در گوشم نجوا می کرد:
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
به کلاس رفتم. همه منتظر استاد بودند. هر کس چیزی کشیده بود.
نگاهم گره خورد به پیرمردی که موهای سفیدش هزار سال خاطره بود و چشمانش راز گمشده ای را می خواند. پیرمردی که خود را معرفی نکرد اما ما به او گفتیم “استاد”.
طرح ها جالب بودند. یکی از بچه ها یک دست کشیده بود، به این معنی که او در سخت ترین لحظات هم دست ما را می گیرد. دیگری یک چشم کشیده بود، به این معنی که او همیشه حواسش به ما هست و با نگاه مهربانش ما را نوازش می کند. یکی هم یک مداد کشیده بود که توضیحش حتی خود تابلو را هم قانع نکرد!
استاد یکی یکی طرح ها را نگاه کرد، نظر داد، نقد کرد، خندید، اخم کرد. هر کس عیب کارش را فهمیده بود.
نوبت من شد. همه منتظر توضیح ابتدایی بودند. نفسی گرفتم: “استاد من رفتم و دیدم. زشتی دیدم، زیبایی دیدم، افتخار دیدم، ننگ دیدم. اما درست در آرام ترین نقطه شهر، در خلوت ترین نقطه زمین در اتاقم، در جایی که فقط من بودم و او، دیدمش
. در جایی که هیچ کس نبود اما او در نفس هایم جریان داشت؛ او را درست در انعکاس تصویر خودم در یک سطح صاف و براق دیدم.”
پارچه مخمل مشکی را از روی بوم برداشتم. چشمان استاد برق زد. نگاه بچه ها روی آینه ای که کشیده بودم افتاد.
استاد خندید. بچه ها تشویق کردند.
همه ذرات بدنم پر شد از حسی که بوی رضایت می داد.
از فردای آن روز استاد دیگر نیامد. تابلوی من هم ناپدید شد!
بچه ها می گفتند نام استاد دوست داشتنیمان، زمان بوده است.
زمان؟!
گریه کهکشان
میان من و زمان فاصله ی کمی است؛
شاید به اندازه چند دقیقه
یا حتی چند ثانیه
نقاشی در گوشه ای از دنیا مرا در آغوش زنی نقاشی می کند و صفحه ی روزگار با بی رحمی تابلوی نقاشی را در هم می شکند.
میان من و لبخند فاصله کمی است؛
شاید
به اندازه چند قطره اشک
و به اندازه یک درد بی پایان
مرد مسافری در کنار یک رود خشک شده با ساز دهنی اش آواز غم می نوازد و عشق بوسه بر نت های از جان برخاسته ی مرد.
میان من و درد فاصله کمی است؛
شاید
به اندازه چند قاشق خوشبختی
و به ابعاد چند مکعب خنده ی از ته دل
قطاری بی توجه به ایستگاه آخر، آخرین مسافرش را در خود زندانی می کند. تنهایی هیولای ترسناکی است که قطار از ترسش سال هاست جیغ می زند.
میان من و فقر فاصله کمی است؛
شاید
به اندازه یک ماشین آخرین مدل
یا
یک برج آسمان خراش.
ثروت، سال هاست دست هایش را در دست غول بدبختی گذاشته و به کودکان کار قهقه می زند.
میان من و جنگل فاصله کمی است؛
شاید
به اندازه یک برگ خشکیده
یا
یک درخت قطع شده.
نجاری با دستان پینه بسته اش یک صندلی چوبی می سازد. تبر سرنوشت بی رحمانه می کوبد بر سر ادم چوبی های روزگار.
اما؛
میان من و تو چقدر فاصله است؟
فاصله ای به اندازه ی دلتنگی کویر برای باران
یا گریه کهکشان برای زمین
من و تو فاصله ی مان کم نشدنی است؟!
مانند مسابقه دو خط موازی
من و تو کجای این جهان پر از خط و نقطه ایم؟!
…
خداوند در سوره رعد بیان کرده است:
“الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ”
“همان كسانى كه ايمان آورده اند و دلهايشان به ياد خدا آرام مى گيرد آگاه باش كه با ياد خدا دلها آرامش مى يابد ”
سوره رعد آیه آیه 28