عنوان کتاب: گلچین
نویسنده: پگاه دیبا
داستان فارسی
در بخشی از کتاب اینطور آمده:
یاد تک تک خاطرات قشنگی که داشت افتاد. برگشت و یه چرخی زد و دست به دیوار اتاق کشید و اشک های بیشتری رو گونه های ظریفش ریختن و. تمام لحظه ها رو یادش آورد و حسابی گریه کرد.
دلش خیلی واسه این خونه تنگ میشد؛ اما سلامتی جیران از هرچیز دیگه ای براش مهم تر بود. هیچ موضوعی تو ذهنش به جز جیران درگیرش نکرده بود. حتی موضوع اسماعیل رو هم پاک فراموش کرده بود.
همین طور که اشک میریخت چشش به ساعت دیوارش افتاد. پنج و سی بود.
به نظر هوا گرگ و میش میومد. دلش نمی خواست بخوابه. شاید این آخرین صبح بهاری اش تو این خونه بود. اشک هاشو پاک کرد و شال بافتنی اش رو برداشت و صندلی کاری اش رو برد،گذاشت جلوی پنجره. اون قدر نشست تا طلوع زیبای آفتاب رو ببینه. شاید همین طلوع، نشونه ی امید و انتظاری قشنگ بود.
تماشای افق، وزیدن نسیم بهاری، صدای گنجشک و پرنده ها، تمام این لحظات مثل یه رویای شیرین بودن براش. لحظاتی که دست گلچین رو گرفتن و پروازش دادن. چه حس قشنگی داشت. آرزو میکرد کاش این حس ابدی بود. به همین زیبایی و پر از آرامش. اون قدر غرق این لحظات رویایی شدکه بلاخره کنار پنجره خوابش برد.
صبح روز بعد کمال زودتر از روزهای قبل بیدار شد، میز صبحانه رو آماده کرد و رفت تا گلچین رو صدا کنه که صدای آهنگش رو شنید. تعجب کرد. آخه گلچین هیچ وقت سحرخیز نبود.
براش عجیب بود که گلچین این وقت بیدار شده باشه. با عجله پله ها رو بالا رفت و به در اتاق گلچین رسید. لحظه ای ایستاد. یه نگاهی به گلچین کرد و وارد اتاق شد. براش همه چیز عجیب به نظر می اومد.
خوابیدن گلچین کنار پنجره، صدای آهنگی که شاید صد بار از اول تا آخر تکرار شده بود. باز بودن پنجره ها.کمال بلافاصله رفت و پتوی گلچین رو از روی تخت برداشت و کشید روی گلچین. گلچین از سرما به دور خودش پیچیده بود.
کمال زیر لب گفت: خدا کنه سرما نخوره. تازه متوجه شده بود که گلچین تا صبح نخوابیده. آروم بلند شد و پنجره ها رو هم بست و یواشکی از کنارش رد و شد آهنگ رو قطع کرد و از اتاق خارج شد.
سکوت عجیبی تو فضای خونه حاکم بود. لحظه ای چشای کمال پر شد و چند اشک از چشاش زد بیرون.
از ته دلش آرزو میکرد باز همون روزها، همون خنده ها، همون شادی برگرده و دوباره همه با هم باشن.
این روزها سخت ترین روزهایی بود که کمال تجربه اش میکرد؛ اما امیدوار بود و حسی بهش میگفت عمر این روزهای تلخ زیاد نخواد بود و مثل قبل خوانواده دوباره دور هم کلی روزهای قشنگ رو خواهند داشت.
غرق همین افکار بود که تلفن زنگ خورد. خودش رو با عجله به طبقه ی پایین رسوند و تلفن رو جواب داد. میترسید که خبر بدی از بیمارستان باشه.
با هزار ترس و دلشوره تلفن رو برداشت. الو، پشت خط گلچهره بود که میخواست بدونه کمال کی میره بیمارستان.
کمال یه نفس عمیق کشید و خیالش راحت شد و بعد از صحبت کردن، اماده شد تا بره بیمارستان و گلچهره بیاد خونه. بعد از رفتن کمال به بیمارستان،گلچهره اماده شد تا برگرده. چند ساعتی میشد که گلچین هنوز خواب بود. اون قدر خسته که ولو شدنش پشت صندلی رو حس نمیکرد.
(گلچین)