عنوان کتاب: گیسو (مجموعه آثار منتخبین اولین رويداد نويسندگی ايران)
گردآورنده: مژده زاهدی
مجموعه آثار منتخبین اولین رويداد نويسندگی ايران
در قسمتی می خوانیم:
نقشِ برآب
ازشب قبل دلشوره شدیدی داشتم نمی دونم چرا شاید به خاطر حوادث روزهای گذشته بود شایدم به خاطر این بود که روز عاشوراست آسمان را غبارغم گرفته هوا بوی غربت می داد گویی روز پیراهنی از جنس شب پوشیده هیچ فروشگاه ومغازه ای باز نبود خیابان جمهوری،خلوت وساکت بود محسن ، موتور سیکلتش رو جلوی بوتیک خاموش کرد وبا بعض گفت :
– یا امام حسین من وببخش مجبورم صبح عاشورا ، کرکره رو بالا بکشم موتور رو در پیاده رو گذاشت رو به سعید کرد وگفت :
– همین جا منتظر باش زودتر بر می گردم
کرکره ی آهنی بوتیک رو تا نیمه بالا کشید ودر شیشه ای رو باز کرد به سراغ گاوصندوق رفت پول های داخلش رو برداشت شمرد ودر کیف اش گذاشت در حالیکه داخل بوتیک وقفسه ی لباس ها رو نگاه کرد شماره اسمائیل رو گرفت :
– اسمائیل کجایی یادت نره قربونی ها رو بیار تو میدون جلوی دسته ، محسن بریده بریده حرف می زد سرو صدایی که از بیرون می شنید حواسش را پرت کرده بود سرش را بالا برد ونگاهی به خیابان انداخت موتور را کنار پیاده روندید
گوشی را زمین گذاشت به سمت خیابون دوید کرکره نیمه باز رو بالا کشید موتور وسط خیابون افتاده بود کمی دورتر سعید روی زمین افتاده بود و چند نفر بالای سرش بودند یکی از مرد ها که دستمالی دور صورتش پیچیده بود و موهای جو گندمی داشت چوبی را که در دستش بود بالا برد محسن به طرف مرد دوید واز پشت دستش رو گرفت وگفت :
– سعید چی شده چرا دعوا می کنی این ها رومی شناسی مرد ها وقتی متوجه آشنایی او شدند به سمتتشان سنگ پرتاب کردند از دور مردان سیاه پوشی که ماسک سبز روی صورت داشتند به سمت مردم حمله کردند و موتور و سطل های زباله روآتش زدند چند عابردر حال فراراز معرکه بودند محسن به سمت بوتیک رفت تا پول های نذری رو برداره چند مرد سیاه پوش به سمتش دویدند واورا به باد کتک گرفتند محسن از خودش دفاع می کرد ومیگفت :
– نامرد ها چرا می زنید چند نفر به یک نفر
محسن می خواست دعوا را تمام کند وقت زیادی نداشت باید هرچه زودتر پول های رو به اسماعیل می رسوند چند قدم به عقب برگشت ولی مردانی که ماسک سبز داشتند ول کن نبودند
یکی از آنها ها پاره آجری را به طرف محسن پرت کرد که به بازویش خورد درد شدیدی در استخوان دستش پیچید دلش ضعف رفت چند نفری دورشان جمع شده ومردان سیاه پوش را تشویق می کردند
محسن همچنان مقاومت می کرد کسی با میله ای آهنی روی صوتش کوبید سرش گیج رفت وروی زمین افتاد محسن وسعید هر دو وسط خیابان افتاده بودند وناله می کردند از دور صدای همهمه ای به گوش رسید محسن سرش رو چرخوند نیم خیز شد وگفت :
– پاشو انگار دسته عزاداریه ولی چرا علم وپرچم ندارن پاشو بریم تو پیاده رو
– سعید با ناله گفت دستم ورم کرده بیا کمکم کن سرم بدجوری می سوزه محسن گفت :
– ابروی منم شگافته خونش بند نمی یاد
بعد خون روی صورتش رو با دستمال پاک کرد دستمال رو روی صورتش گذاشت تمام بدنش درد می کرد پیراهنش پاره شده بود با هر زحمتی بود بلند شد وبه طرف بوتیک رفت تا پول ها رو برداره چیزی رو که می دید با ور نمی کرد در حالیکه بلند بلند گریه می کرد گفت :
– بدبخت شدیم شیشه های بوتیک رو خرد کردن وبا حسرت به قفسه های خالی لباس نگاه کرد خدایا پول ها رو بر نداشته باشن یا امام حسین (ع) من قول دادم حالا چیکار کنم
(کتاب گیسو)
کشوی میزش بسته بود شیشه ی روی آن را شکسته بودند محسن هنوز منگ بود
لحظه ای ایستاد وبا خودش فکر کرد کلید میز رو کجا گذاشتم شاید پول ها رو توی گاو صندوق گذاشتم در گاوصندوق رو باز کرد ولی پولی ندید باز با خودش گفت پول ها رو شمردم توی کیف مشکی گذاشتم چند فدم به عقب برگشت
نگاهی به آینه ی شکسته شده بوتیک کرد کاغذ ومقوا وخرده شیشه ها رو کنار زد کیف در قفسه ای کوچک زیر آینه بود آن را زیر پیراهنش گذاشت وبیرون رفت
جمعیتی که وسط خیابان حرکت می کردند به او نزدیک شده بودند هر کدام شال سبزی را به پیشانی ومچ دستشان بسته بودند محسن بااشاره به سعید که به دیوار پیاده رو تکیه داده بود گفت :
-زیاد توبحرشون نرو اگر شک کنن که ما از اونا نیستیم تیکه بزرگمون گوشمونه شنیدم که یکی رو از بالای پل هوائی پرت کردن…..
در بخشی دیگر آمده:
دوستت دارم
همه چیز تکمیل بود و هر آن چه را که می توان موفقیت نامید را یکجا داشت. از توانایی ورزشی و مقام های منطقه ای گرفته تا درجات عالی تحصیلی و اکنون نیز جز مدیران ارشد شهرش در حوزه ی گردشگری بود.
از هم سن وسال های خودش همیشه جلو تر بود و اینک در سن سی و پنج سالگی در بهترین نقطه ی شهر خانه داشت و اتومبیل هایش پرده از چهره ی رویا بیرون می کشید.
تیپ شخصیتی فرمانده وارش و اسلوب تحکمی رفتارش شخصیتی ناپلئون وار را تصویر می کرد که کمتر کسی را به خود جذب می نمود.
انگار آفریده شده بود تا سازمان های در هم گسیخته و دچار فروپاشی را به سان آلمان صاف شده در جنگ جهانی اول، به یک باره چون ققنوسی از خاکستر عدم برافشاند و اعتلای بودنشان را چون پرواز عقاب طلایی در آسمان موفقیت به نظاره بنشیند.
مدیر نمونه ی کشوری، جوان نمونه ی استانی و چندین عنوان دیگر تنها نمود های اندکی از عرصه ی موفقیت او بود. به محض ورودش به سازمان، تمامی کارمندان را میخکوب می کرد و رگبار سخنان موزون و قرایش در جلسات، هر خطیبی را خلع سلاح می کرد.
(کتاب گیسو)
فراغتش را با فعالیت هایی در حد اعلای آدرنالین صرف می کرد: صخره نوردی و پراگلایدر و به خصوص این مورد دوم او را در جهانی اثیری غرق می کرد و همیشه آرزو داشت که ای کاش بتواند در این حالت باقی بماند.
حداقل یک بار سفر خارج از کشور را در برنامه داشت: از اندونزی و مالزی تا فرانسه و آلمان و نیز برزیل و کانادا را زیر پا گذاشته بود.
جمع اضداد بودن در عصر جدید کار کمتر کسی است. در عرصه ی تحقیق و آکادمیک هم کتابش در حوزه ی مدیریت سازمانی جایزه ی کتاب سال را از آن خود کرده بود.
کتابش ثمره ی سه سال مطالعه ی مداوم و تلاش بی وقفه بود. با این که دانش طلب بود اما استعداد شعری بی نظیر داشت و مجموعه ی اشعارش جدیدا به چاپ سوم رسیده بود.
با تیم فوتبال دانشگاه هم به مقام قهرمانی کشوری رسیده بود.
وارد اتاقش که می شد به سیل حکم های قهرمانی و عناوین که نگاه می کرد، غلیان غرور از خود بی خودش می نمود. حلقه ی ارتباطی و دوستی اش بسیار اما در واقع صفر بود! همه چیز خلاصه می شد به کار و کار و کار.
کاخ افتخارات شخصیتی اش تمام دایره ی تعریف وی از زندگی بود. قدرش را نمی دانستند.
پیش خودش می گفت: دریغ از من که فرانسه نرفتم. من لایق بهترین و والا ترین تقدیر ها هستم. این چه سازمانی است؟ این چه کشوری است؟ حس ننگی پیدا می کنم آن گاه که در جمع مدیران اروپایی می گویم من ایرانی ام… هیچ کس قدر مرا نمی داند
بله از این جا بود که جناب دکتر فکر رفتن از کشور به سرشان زد. و روز ها به این فکر می کرد تا کدام کشور را انتخاب کند…
اما یک هفته ای بود که مرخصی گرفته بود تا فکر کند قرار است چه کند… انگار یک چیزی کم است… می دانم یک چیزی کم است. همه چیز هست و هیچ چیز نیست…
(کتاب گیسو)
انگار پس از ساعت ها کوه نوردی و جدال با طبیعت و تحمل سختی ها تازه بالای قله ی دماوند رسیده ام. و آن گاه که قصد دارم افق پیش رو را ببینم بر چشمانم چشم بند می زنند و پایینم می کشند…
باتلاقی درونم را در خودش می کشد. و هر گاه می خواهم چهره ی این چنگال زننده به درونم را ببینم در آنی ناپدید می شود.
پدرش از پزشکان برتر استانی و مادرش نیز جز ماما های مطرح جامعه ی پزشکی بود. از کودکی هر چه را که اراده می کرد را والدینش برایش خریداری می کردند. تابستان ها تور مدارس اروپایی می رفت.
پلی تو و پلی تری بازی می کرد. اسب سواری و تنیس را از همان نوجوانی دنبال می کرد.
اما همان موقع هم همین احساس را داشت. او دو سال اول را در مدارس عمومی دولتی گذرانده بود و در این جا بچه هایی را می دید که از منظر او هیچ چیز نداشتند و نگاهش به آن ها با حالت تحقیر و تمسخر بود.
(کتاب گیسو)
اما آن ها با همان ظاهر معمولی شان می خندیدند و شادی می کردند. بله بله انگار همین شادی را کم داشت. اما او که معیار های جهانی شادی را نیز پشت سر گذاشته بود. گران ترین تفریحات و بهترین امکانات. مشکل چه بود؟
روی مبل دراز کشیده بود و فکر می کرد به دوران نونهالی و نوجوانی اش. بچه های مدرسه از خاطراتشان با پسر عمو ها و اقوام و به خصوص پدر و مادرشان سخن می گفتند. اما او از دیدار با کم مایه ها و معمولی ها منع شده بود. اصلا پدر و مادرش را درست و درمان نمی دید.
شب ها و دیر هنگام بود که آن دو با لبانی در هم وارد خانه می شدند. گویا بین پدر و مادرش هم مسابقه ی استعداد برتر و توانایی مالی بالا تر در جریان بود. مگر نه این بود که زندگی میدان کسب افتخارات و احقاق حق و توانایی بالا تر بودن و به دست آوردن مزایای اجتماعی است؟
چرا نمی شود آن چه که باید؟ چرا خوشحال نیستم؟ چرا حس خوشبختی ندارم؟
با همه ی نگاه از زاویه ی بالایش تنها کسی است. که در سازمان هر از گاهی با وی هم صحبت می شد مشت یونس آبدارچی شرکت بود.
صبح ها چای و بسکوییت را روی میزش می گذاشت. و با لبخندی ملیح در را می بست. پس از یک هفته نبودن قصد داشت سوالش را از او بپرسد.
مشت یونس! بله رییس. می دانی خوشبختی چیست؟
ی: یعنی این که من الان اینجام!
رییس: جدی گفتم مگر من با شما شوخی دارم؟
ی: جناب رییس من هم جدی گفتم. می شد من امروز نباشم و یا اصلا از همان ابتدا نباشم.
رییس: باشی که چه کنی؟ چای برای من بریزی؟ (با همان شیطنت خاصش).
ی: چرا که نه؟ من شما را دوست دارم و این کار را با علاقه انجام می دهم.
قهقهش به ته سقف چسبید و مشت یونس واقعا وحشت کرد. اولین بار بود که رییس را این گونه می دید.
مشت یونس ترسید اجازه خواست و بیرون پرید. بعد از چند دقیقه، قهقهه به یک باره صدا قطع شد. همه ی کارکنان مات و مبهوت بودند.
مشت یونس چه کار کردی با رییس؟ احتمالا توبیخی بخوری.
ی: مهم نیست(با بی خیالی).
این گفته ی مشت یونس ضربه ای محکم به وی زد. و ساعتی بعد از سازمان بیرون زد.(گیسو)
انگار موج خمپاره گرفته بودش. نمی دانست کجا می رود. اما فقط می خواست برود.
پایین شهر کارگری با لباس معمولی کنار اتوبان ایستاده بود. ناخودآگاه ترمز زد و کارگر ابتدا خیال کرد راننده سوالی دارد. اما رییس گفت هر جا بخواهد او را می برد.
در راه ناگهان همراه کارگر زنگ خورد. جانم زهره؟ دارم میام. زود بیا عزیزم دوستت دارم! صدای بلند گوشی باعث شد رییس صدای همسر کارگر را بشنود.(گیسو)
کاخ شخصیتیش به یک باره فرو ریخت. و آکنده شدن فضای جمجمه اش از سیمان موفقیت گرد و خاکی به پا کرد. و جلوی چشمانش تیره شد. و یکان یکان عناوین موفقیتش چون حباب از راه چشم و بینی اش خارج می شد. انگار سرش داشت سبک می شد و در نوک قله ی دماوند چشم بندش را باز کرده اند. سرش مثل توپ بادی بازی بازی می کرد.
زد کنار و پیاده شد و اشک از چشمانش جاری شد. کارگر مبهوت مانده بود اما رییس برخاست و با لبخندی زیبا تابلوی موفقیت را تصویر کرد…
(گیسو)