عنوان کتاب: گیلدا
نویسنده: فاطمه بهرامچی
کتاب گیلدا نوشته فاطمه بهرامچی نویسنده معاصر ایرانی میباشد. در این کتاب داستانهای کوتاه با موضوعات گوناگون، اجتماعی، عاطفی و…وجود دارد.
گیلدا، خیال، گورکن، حیات، تخته سیاه، نوا، خزان و شیدایی داستانهایی هستند که در این مجموعه خواهید خواند. خواندن کتاب گیلدا را به علاقمندان داستانهای کوتاه فارسی پیشنهاد میکنیم.
خلاصه ای از کتاب:
گیلدا
خسته و بی حوصله روی صندلی نشسته بودم.
نگاهم به بچه ها کشیده شد که تکالیفشان را از روی تخته سیاه داشتند وارد دفترشان می کردند.
خودم را سرگرم کتابی که با خود آورده بودم کردم که با صدای تقه در، منتظر به در چشم دوختم.
ریحان با آن صورت همیشه خندانش در قاب در جای گرفت و به سمتم آمد.
گفتم:
-به به ریحان خانوم از این طرفا!
و آرام ضربهی به پیشانیش زدم
دستش را روی پیشانیش کشید
و گفت:
-خانوم معلم، پس اصلاً نمیگم آقا معلم اومده!
و با همان حالت پکر شده اش از کلاس خارج شد.
انتهای حرفش در ذهنم تکرار شد.
آقا معلم اومده… آقا معلم اومده!
پس احمد آمده بود.
با خوشحالی کلاس را تمام کردم.
قلبم به تب و تاب افتاده بود.
چادرم را سر کردم و زودتر از باقی بچه ها وارد حیاط شدم.
نگاهم به احمد رسید که مضطرب با کفش هایش سنگ های درشت زمین را لگد می کرد.
لبخندی که از آمدن او چاشنی صورتم شده بود را محو کردم تا رسوایم نکند!
به او نرسیده بودم که متوجه حضورم شد نگاهش را به صورتم دوخت.
خجالت زده سرم را در چادرم فرو بردم.
او هم که انگار به خودش آماده باشد سرفه ای کرد و گفت:
-سلام
توان بلند کردن سرم را نداشتم زیر لب گفتم:
-سلام آقا سلمان!
به سختی و کمی من من کردن گفت:
-میشه لطفا یه جا بشینیم حرفامون رو …
-چه عجب! آقا سلمان شما رو زیارت کردیم.
نگاهم به شخص سومی که گفتگوی دو نفره ما را نادیده گرفته بود و خودش را میان صحبت های ما انداخته بود کشیده شد.
او که آقای نجفی است به اصطلاح مدیر مدرسه که هیچگاه در مدرسه حضور ندارد.
احمد با کلافگی گوش به حرف های او سپرد و نگاهی شرم زده به من انداخت.
با خداحافظی کوتاهی آنها را ترک کردم.
از راه میان بر به سمت خانه رفتم با اینکه کوچه های باریک و ترسناکی داشت اما بهتر از رویارویی با شهربانی بود.
وارد خانه شدم مامان در حال آشپزی بود و مهگل هم جلوی آیینه کلاه فرنگی اش را امتحان می کرد.
حرصی گفتم:
-وطنت رو چه زود فروختی!
نگاهی بی تفاوت به من انداخت اشاره ای به کلاه اش کردم و گفتم:
-ارزشش رو داشت؟
با صدای جیغ مانندش گفت:
-مامان بیا دخترت رو جمع کن!
مامان سراسیمه وارد حال شد و من را به سمت اتاق کشید و رو به مهگل گفت:
-تو هم دو دقیقه ساکت باش ذلیل مرده!
عصبی گوشه ای نشستم مامان هم مقابلم نشست دستی روی صورتم کشید گفت:
-قربونت بشم مامان جان! من بعد بابای خدابیامرزتون فقط شما دوتا رو دارم مثل خروس جنگی بهم نپرید!
عصبی گفتم:
-مامان نمی بینی دخترت رو! هنوز مهر حکم شاه خشک نشده دخترت دامن می پوشه، کلاه فرنگی می خره وطنش رو به اجنبیا فروخت.
دستی به موهای طلاییم کشاند و گفت:
-آروم باش مامان جان
انگار چیزی یادش آمده باشد هول زده گفت:
-شب داره عموت برای احمد میاد خواستگاری!
بهت زده گفتم:
-احمد خودمون؟
مامان خنده کوتاهی کرد و گفت:
-آره دیگه!
جلوی آیینه ایستادم نیشگونی از گونه هایم گرفتم تا گلگون به نظر برسند
وارد آشپزخانه شدم و سینی چای را که مامان آماده کرده بود در دست گرفتم و از آشپزخانه خارج شدم.
عمو با دیدن من لبخندی زد و رو به مامان گفت:
-ماشالله بعد اون خدابیامرز هنوزم دخترات مثل یه دسته گل موندن.
لبخند خجلی زدم و بعد از احوالپرسی چای را تعارف کردم.
احمد همچنان سرش پایین بود.
بعد از کمی گفتگوهای متفرقه، عمو نارنگی برداشت و شروع به پوست کردن کرد و گفت:
-لیلا خانوم می دونم چقدر سر این بچه ها سختی کشیدید و الحق هم توی تربیت این بچه ها کم نزاشتید!
پوست نارنگی را جدا کرد و توی پیش دستی گذاشت و ادامه داد:
-به سنت خدا می خوایم مهگل رو برای پسرم احمد خواستگاری کنیم!
تیکه های نارنگی را از هم جدا کرد و جلوی طوبا خانوم گذاشت.
درست شنیده بودم این مجلس خواستگاری برای مهگل بود نه من!
بغض گلویم را می فشرد هر آن ممکن بود خودم را ببازم نگاه سنگین احمد را روی خودم حس می کردم.
که مامان به سمت اتاق مهگل رفت و او را با خودش آورد تعریف و تمجیدهای طوبا خانوم از عروس جدیدش گوش هایم را کر کرده بود به سختی بلند شدم که نگاهم به احمد که با نگاهی غمگین مرا نظاره می کرد افتاد.
بی تفاوت آن فضای خفقان آور را ترک کردم.
عکس بابا را از کشو خارج کردم و به آغوش کشیدم دلم طاقت نیاورد بیصدا شروع به گریه کردم.
کارهای عروسی مهگل به سرعت در حال انجام بودن اما در این بین مهگل اصرار به پوشیدن لباس های فرنگی و دست دوز خیاط فرانسوی داشت و اما احمد مخالفت شدیدش را بیان کرده بود.
عمو برای اینکه اتفاق ناگواری نیافتد آن ها را با یک خطبه عقد ساده به خانه متروک مادربزرگ که در شهر بود فرستاد تا کمی باهم جور شوند.
قبل رفتن احمد تعدادی روزنامه که سخنان امام در آن نوشته شده بود را به یکی از بچه های مدرسه سپرده بود که به من برساند تا در نبودش مواظب آنها باشم.
سلمان
به همراه یکی از سربازانم وارد یکی از ده های کرمان شدیم به همان آدرسی که از قبل احمد داده بود رفتیم.
در این لباس های گشاد و عادی احساس غریبی می کردم.
خانومی با پوشش چادری در حال وارد شدن به خانه ای بود.
-ببخشید خانوم!
رو بندش را کنار زد و گفت:
-بله!
چهره اش کمی که نه! زیادی معصوم بود.
اخم هایش را در هم کرد.
-با احمد کار داشتم!
به اطراف اشاره کردم و گفتم:
-به من آدرس اینجا رو داده بود
متفکر نگاهم کرد و گفت:
-از شهر میاین؟
-نه، از روستای کناری، ده بالا!
خندید و گفت:
-چکمه هاتون گلی نیست؟!
گیج گفتم:
-باید گلی باشه؟
قدمی به سمتم برداشت و گفت:
-جاده ده بالا به خاطر باران مسدود شده
قیافه متفکر به خودم گرفتم و رو به سربازی که با خودم آورده بودم کردم گفتم:
-رضا جان ماشین ما کجاست؟
رضا گفت:
-ما با ماشین نیومدیم که!
دخترک لبخندی زد و گفت:
-خوب به خاطر همین میگم چکمه هاتون گِلی نیست چون ورودی جاده ای که از ده بالا به ده ما میرسه تماما گِل شده!
بعد به چکمه هایم اشاره کرد و ادامه داد:
-اما چکمه های شما از تمیزی برق می زنن! دروغ چیز خوبی نیست!
بعد اخمی کرد و رو بندش را دوباره انداخت و داشت وارد خانه می شد.
رو به رضا گفتم:
-آقا رضا مگه اعلیحضرت دستور ندادن که کسی نباید حجاب داشته باشه!
به حجاب دخترک اشاره کردم و گفتم:
-اون هم این حجاب کامل! به نظرت شهربانی خبردار بشه چی میشه!
وارد خانه شد و در را محکم کوباند
خنده کوتاهی کردم و به گشتن ادامه دادیم.
عصبی وارد خانه شدم به چه جرئتی به من این حرف ها را زده بود دست هایم از شدت خشم می لرزیدن نفس عمیقی کشیدم.
-گیلدا! گیلدا!
-اومدم مامان!
سفره را جمع کردم و دور از چشم مامان روزنامه های احمد را جلویم گذاشتم و سخنان امام را برای خودم یادداشت کردم.
در حال درس دادن به بچه ها بودم که صدای تقه در بلند شد.
ریحان طبق عادت همیشگی اش منتظر جواب نماند و وارد کلاس شد.
با شکلاتی که در دست داشت رو به من گفت:
-خانوم معلم، آقا معلم گفتن بیاین دفتر!
احتمالاً احمد و مهگل از شهر آمده بودند و او می خواهد سراغ روزنامه هایش را بگیرد
وارد دفتر شدم که احمد و همان دو مردی که چند روز پیش مرا تهدید میکردند نشسته بودند.
اخم هایم را در هم کردم و زیر لب سلام کردم.
احمد از جای اش بلندشد و من را دعوت به نشستن کرد.
رو به مردی که مرا تهدید کرده بود کرد و گفت:
– دوستم سلمان!
و بعد به مرد کناریش اشاره کرد
-ایشونم آقا رضا هستن
و بعد به من اشاره کرد گفت:
-ایشونم معلم ده و دختر عموی بنده گیلدا خانوم هستن!
بعد از معارفه، احمد ادامه داد:
-حدود یک ماه پیش که کرمان بودم داشتیم با بچه ها سخنان امام رو پخش می کردیم که شهربانی ما رو دید و فرصت نشد فرار کنیم مارو به محبس بردن.
متعجب به او زل زدم. ادامه داد:
-داخل محبس با سلمان آشنا شدم اونم از بچه های انقلابی بود.
بعد رو به سلمان کرد.
-سلمان باعث شد ما بتونیم از زندان فرار کنیم من جونم رو مدیونشم!
به سلمان نگاهی کردم با پوزخندی مرا نگاه می کرد.
اخم کردم و گفتم:
-چطوری فرار کردین؟
سلمان پا روی پایش انداخت و گفت:
-غذای فاسد، مسمومیت غذایی و امنیت پایین بهداری باعث شد که ما اینجا باشیم.
از لحن گفتنش خنده ام گرفت اما جلوی خودم را گرفتم تا آنها متوجه نشوند.
احمد رو به من گفت:
-به طوبا و مش غلام رضا چیزی نگو!
پوزخندی زدم و گفتم:
-از کی پدر مادرتو به اسم صدا میزنی؟
تلخ خندید و گفت:
-از ده روز پیش!
ده روزپیش، روز خواستگاریش از مهگل را می گفت.
بی تفاوت خداحافظی کردم و خواستم از دفتر خارج بشوم که احمد گفت:
-اتاق سرایداری خالیه سلمان و رضا یه مدت اونجا می مونن اگر آقای نجفی پرسید بگو سرایدار جدید اومده.
و زیر لب آرامتر ادامه داد:
-هرچند آقای نجفی گذرش به مدرسه سالی یکبار میوفته.
چند ماه از حضور سلمان در مدرسه می گذشت و دوستش رضا همان روزهای اول ده را ترک کرد.
زنگ نقاشی بود بچه ها را با خودم به حیاط بردم تا کمی در هوای آزاد نقاشی بکشند و من هم سخنان جدید امام که تازه به دستم رسیده بود را بخوانم که صدای جیغ و فریاد یکی از بچه های مدرسه بلند شد کتابم را به دست گرفتم و به سمت صدا رفتم.
سلمان گوش یکی از بچه ها را گرفته بود و می پیچاند و به او تذکر می داد که دیگر آشغال روی زمین نریزد.
با شتاب به سمتش رفتم و بچه را از دستانش بیرون کشیدم و در اغوش خودم جای دادم و غرغر می کردم که چرا کودک 7-6 ساله را اینگونه تنبیه می کند.
اشک های پسر بچه را پاک کردم که با همان لحن بامزه بچگانه اش گفت:
-خانوم معلم این آقایه بچه هارو میزنه. محمد، مصطفی و حسن رو قبلاً زده بود و دوباره از شدت ناراحتی گریه کرد.
سلمان پوفی کشید گفت:
-بچه هارو هم مثل خودتون سوسول بار آوردید!
پسر بچه را آرام کردم و به پیش دوستانش فرستادم
با خشم گفتم:
-دفعه آخرت باشه بچه هارو اذیت می کنی!
کتابم را از دستم قاپید و متن جلدش را بلند خواند:
-لاکپشت ها نمی میرند.
و بلند خندید و با همان لحن خنده دارش گفت:
-از تو انتظار بیشتری هم نداشتم.
و دوباره شروع به خندیدن کرد، خواستم کتاب را از دستش بیرون بکشم که ممانعت کرد و کتاب را باز کرد که تیکه های برش زده شده روزنامه روی زمین افتاد.
شتابزده تیکه ها را جمع کردم که یکی از تیکه ها را برداشت و شروع به خواندن کرد بعد با تعجب گفت:
-اینا نوشته های امام…
ترسیده گفتم:
-هیس! شاید کسی بشنوه!
عصبی گفت:
-این نوشته ها پیش من می مونه تمام تیکه های روزنامه را از من گرفت و کتابم رو هم با خودش برد.