عنوان کتاب: یارم
نویسنده: مهیا شیخ پور
کتاب یارم یکی از نوشته های مهیا شیخ پور میباشد. اگربه خواندن رمان و داستان کوتاه علاقه دارید این کتاب را به شما پیشنهاد می کنیم.
چکیده ای از کتاب:
کودکی هایمان با، هیس و آرام باش، گذشت. تا چشم باز کردیم دنبال امتحان دادن و نمره گرفتن بودیم.
به جایی بِرس ها تک تک لحظه هایمان را گرفت. به کجا باید برسیم مگر؟
حسرت های بزرگ ما شاید عادت های کوچک دیگران بود: لَمسِ یک ساز،آوازه بی هوا…
چند سال پیش متنی خواندم که هنوز یادم مانده: خوشبختی یافتنی نیست، ساختنی ست… از کتاب ِ: نیم کیلو باش ولی عاشق باش… مگر می گذارند؟
مگر این دنیا و آدم هایش عاشقی کرده اند که بگذارند عاشقی کنیم؟ تا از صدای گنجشکانی که وقت اذان گرد هم می آیند، ذوق می کنیم، دیوانه می خوانند ما را،تا نگرانِ حالِ کسی که دوستش داریم می شویم، دست و پا گیر می خوانند ما را.
برای انتخاب هایمان باید سیاست به خرج دهیم، برای تصمیم هایمان حتما باید منفعت و معامله ای در کار باشد…
یاد نداده اند به ما شادی را…
از قَد و قواره ی بیریخت و فِر بودن موهایمان گرفته تا اندازه کوچک چشم هایمان نسبت به صورتمان، گفتند و خندیدند. دست روی هر چه گذاشتیم از بِ بسم الله سیاهی اش را بافتند. بعضی از آدم ها جنس ذات انسانیشان خونی بود.
می کُشتند و نمی دانستند…
مُردیم از دست زخم زبان ها و شدیم بی تفاوت ترین آدمِ متفاوت
وقتی نبودی، شکوفه ها وَرَم کرده ی دانه های برف از دلتنگی بودند. آمدی و آنها را نرم چیدی و روی موهایم قطار کردی و من فهمیدم که بهار برای سفر با یار سبز شده. نسیم با دیدن عاشقانه ها جان میگیرد و روی چمن را می بوسد. باید رفت جایی که قند در دل بهار نارنج ها آب شود با شنیدن صدای خنده هایمان.
وقتی نبودی، گیلاس های تابستان بی حال و آویزان شوق چیده شدن نداشتند. آمدی و آنها را گوشواره کردی برایم و دم گوشم گفتی: آلبالوها همرنگ گونه های خاتونم شده، مربای آلبالوی ما کی آماده می شود عیال؟
وقتی نبودی، برگ های پاییز با بهانه می مردند. آمدی و شانه هایت کافی شد برای خیره شدن به غروب خرمالویی و با نگاهت شروع شد پچ پچ باران.
وقتی نبودی، تمام زمستان صدای ویولن سل بود و برف های پریشان. آمدی و مرا به میهمانی دو نفره در قلب مه دعوت کردی. نشستیم درون سفیدی مطلق و گوش به سکوت برف ها سپردیم.
آمدی و من ستایشگر ثانیه ها شدم و زندگی کردم زندگی را.
برای هوای بهار:
بهارکم!
نه دل میوه ها را می شکنی نه برگ ها را رها میکنی نه برف ها را سرگردان. چه نرم و مهربان بوی یار می دهی. آدم دلش می خواهد زیر نفس های آسمانت سفره ی مربع دو نفره اش را پهن کند. بوی نان فنچ ها را بیتاب کند و بوی پنیر تبریزی لب و لوچه ی آدم را بهم گره بزند، بعد دَرِ شیشه ی مربای توتفرنگی مان سفت باشد و یار به زبان بیاید که هلاکمان کردی خاتون، میخواهی من بازش کنم؟
بگیرد و در شیشه را شُل کند و بگوید: ای بابا بازشدنی نیست که نیست، تا بالاخره دست های من مربا را در سفره بگذارد و یار دست هایم را محکم بگیرد و بگوید: بوی این سفره و دامن گلگلی ات خانه و زندگی ام را آباد کرده خاتونم…
بهارکم!
ابرهایت را برای رویا های ساده و کوچک نداشته ام می گریانی؟
البته حق داری، ما هم هر بار بعد از گریه کردن جوانه زدیم…
اگر از دیدن چشمان آبی که پرنده های همیشه آواره ی شاد در آن می رقصند ذوق نکنی
اگر هنگام خوردن شکلات چشمانت را نبندی
اگر برای بوی کاغذ کاهی نفس نفس نزنی
اگر دلت نخواهد کسی را خوشحال کنی
اگر بهار را برای گذاشتن شکوفه هایش کنار گوشت نخواهی
اگر شب های تابستان را ساعت ها منتظر شهاب سنگ نمانی
اگر در پاییز چیزی ننویسی
اگر در زمستان، پتویی روی شانه های کسی نیندازی
روح می میمرد
اگر دل ِ مرگ را گرم نکنی حوایی… آدمیزادی…
یار به من می گفت:
اگر امکان پرواز نیست، به من لذتِ بال زدن و
لذتِ نگاه کردن به پرواز را یاد بده…
حال دنیایمان خوب خراب است.شادی ها و دلخوشی ها خوابیده اند و اندک امید ته قلب ها بوی تند مرگ را می دهد.
قضاوت ها، سرزنش ها… حرف ها، حرف ها…
آدم نمیداند فکر روح خودش باشد که آدم ها زخم شده اند بر جانش
یا فکر جان خودش باشد که سیاست پول نان شب را در خواب و بیداری پتگ میکند بر سر آدم
و یا فکر اجتماعی که دزدیدن معشوقه را یاد گرفته اند…
اما
من و یارم میگوییم:
زور دنیا به عشق نمی رسد… عشق پناه است…
و من
پناه می برم از دست دنیای رانده شده به دستان یارم…
برای یارم:
خودم را در آیینه نگاه می کنم، رد آیینه را روی گونه های گل انداخته ام می بینم.
تو می آیی.
+ پرتقالیم، پرتقالیم بیشتر بخند که چال لُپَت هر بار از اول مرا به دام می اندازد
_ چشم مُژُویَم!
تو را که مُژویَم صدا میزنم، آفتاب را در وجودم حس میکنم، مُژه هایت دریای سبزه های سیاه در سرزمین قصه هاست.
و من میفهمم اگر زنی از طرف مردی که دوستش دارد، دوست داشته شود، زیبایی ِ سیرت و صورت حکم ابدی زندگی اوست.
یارم به ترکی، این جمله را اینگونه می گوید:
سَن سِئودیون آدام، سَنی سِئوسَه،گوجالمازسان
“آدمی که تو دوسش داری، دوست داشته باشه، پیر نمیشی”
کنار تو نمیدانم چندم کدام ماه است و چند شنبه.
تو ساعت منی!
ما با هم ویامارگوتا را قدم میزنیم و اسموتی بلوبری مان را می خوریم و به ویالون آن زن در آن طرف خیابان،گوش می دهیم. ما با هم ثانیه ها را سفر میکنیم و پاهایمان در گِل و لای جنگل لاجیم گیر می کند و می خندیم.
ما روی سنگ می خوابیم و خواب دریا می بینیم و بیدار می شویم پرنده های آسمان را می شماریم.
برای ما کجا بودن مهم نیست، با هم بودن مهم است.
آدمی که با آن وقت میگذرانی مهم است. به نظر ما زیستن هیچ زمان و مکان خاصی ندارد، ممکن است 24 ساعت اندازه 24 سال برایت سخت بگذرد و شاید یک ثانیه برایت اندازه یک عمر لذتبخش باشد.
یارم!
تو بال های من هستی برای پرواز و من بال های تو.
بودنت بوی نارنگی می دهد.
امان از دست نبودنت که ثانیه ها کِز میکنند گوشه ای و طعم گَسِ مرگ دارند.
خورشید زرد اما آسمانِ روز آبی، ماه سفید اما آسمان شب سیاه.
میان تمام زیبایی ها روی کره زمین، زیستن سخت است.
گاهی شب ها بی رحم اند.
هجوم افکار، در ثانیه های سست
و درد عمیق در قفسه سینه که راه نفس را تنگ می کند.
شانه های زخم خورده و اشک هایی که استخوانشان در گور می لرزد
تو را به فکر می اندازد که دیگر صبح را نخواهی دید.
اما
طاقت می آوری…
بخاطر دیدن دوباره ی رگ های نحیف ِ زیر اَبرویش
بخاطر شنیدن دوباره ی صدای دو رگه اش
و صبح طلوع می کند.
عشق معجزه می کند.
در نگاه دختری چشم دوختم
در نگاهش کودکی دیدم در حال بازی که شادی در دلش می رقصید.
پدری داشت که همچون کوه، با وجود باران، گُلَش را در آغوش می کشید.
مادری از جنس بهشت که پنجه های خیس باران را
بر روی دریایی که انتهایش قطع می کرد نفس ابر ها را
روی لباس دخترک به روی چرخ خیاطی می کشید.
دخترک اشک می ریخت ولی با گونه های نم زده اش، آسمان را با فریاد خورشید بر پر پرنده ها می بوسید و نفس می کشید.