عنوان کتاب: ۲۴ ساعت عاشقی
نویسنده: سمانه محمدی
داستان های فارسی
در قسمتی از کتاب می خوانیم:
از همون بچگی همیشه دوست داشتم کنار پنجره بشینم. اصلاً وقتی وسط میز یا دور از پنجره می نشستم حس خفگی بهم دست می داد. با هزار سختی خودمو چپ و راست میکردم تا بتونم بیرون از کلاس را ببینم. سر همین موضوع همیشه خانم معلم دعوا میکرد اغلب مواقع هم با تنبیه رو به رو می شدم.
هر بار که مجبور میشدم برای تنبیه 5 الی 6 باری از روی درس های فردام بنویسم به قدری خسته میشدم که کلی خودمو لعنت می کردم. به خودم میگفتم این آخرین بار، دیگه از پنجره به بیرون نگاه نمیکنم یا این که همیشه اول مهر سر جا با دوستام بحثم میشد اولاً اونا قبول نمیکردن.
اما هر چقدر که بزرگ تر می شدیم اونا هم به علاقه من پی می بردن و دست از مقاومت برمی داشتن یا شایدم از استقامت من خسته می شدن… نمیدونم اما بالاخره صندلی کنار پنجره همیشه برای من بود. انگار اصلاً پنجرهی کلاس یه راه رهایی برای من بود؛ اما رهایی از چی؟ نمیدونم…
من یه دختر کٌردم. امسال سال آخر دبیرستانم. توی یکی از شهرستانهای کوچیک نزدیک تهران زندگی میکنم. همیشه از محل زندگی ناراضی ام اما تحمل میکنم و به باجان و دالگه (مادر) چیزی نمیگم. روزهای مدرسه به خصوص دبیرستان از سختترین روزهای زندگیمه.
اوایل مریم به خاطر شغل باجان (بابا) من و مسخره میکرد. اون فکر میکرد که چون که بابای من رفتگره از این مسئله میتونه برای تحقیر کردن من استفاده کنه؛ اما اون نمیدونست که اصلاً از این که باجان رفتگره ناراحت نیستم. اصلا وقتی به زحمتهای باجان که فکر میکنم به خستگی هاش، به صبوریاش بیشتر قدرش و میدونم.
حتی یه بار مریم برای تحقیر کردن من توی حیاط مدرسه زباله ریخت و گفت:
مریم- نگار بیا این آشغال و بنداز توی سطل.
بهش گفتم:
نگار- خودت مگه دست نداری؟
مریم- چرا اما اگه الان خودت برنداری بالاخره بابات باید آشغال و از زمین برداره البته برای من که فرقی نداره (با حالت تمسخر).
بهش گفتم:
نگار- تو واقعاً خیلی عوضی هستی.
خم شدم آشغال و از زمین برداشتم و توی سطل انداختم و بهش گفتم:
نگار- میدونی چرا آشغال تو رو برداشتم؟
مریم- چرا؟
نگار- امروز فهمیدم آدمای مثل تو خیلی زیادن، آدمایی که تظاهر به فرهنگ میکنند در صورتی که خیلی بی فرهنگ تراز کسایی هستند که به هر دلیلی آشغال رو زمین میریزن. امروز موضوع، آشغال یه کیکِ فردا میشه دزدی و هزار جور فقر فرهنگی…
مریم که از عصبانیت سرخ شده بود یه تنه به من زد و رفت. مریم نسبت به خانوادهی من تو رفاه بیشتری بود. ظاهر برازنده تری هم نسبت به من داشت؛ اما همهی اینا دلیلی برای تحقیر کردن من بهش نمیداد.
اما متاسفانه روزگار بیرحم نقطه ضعف من و نه تنها به مریم بلکه به همه نشون داد. بارها خودمو ملامت و سرزنش کردم. هیچ وقت دوست نداشتم نقطه ضعفی در برابر کسی داشته باشم اما انگار تنها نقطه ضعف من برای همه اشکار شده بود. مثل همیشه از شیشهی نرده دار کلاس به بیرون نگاه میکردم. که یهو خانم معلم با صدای نسبتا بلندی فریاد زاد:
معلم- چشاشت از کاسه در اومد نگار. تو بیرون از کلاس دنبال چی میگردی آخه؟…..
(۲۴ ساعت عاشقی)
در بخش دیگری از کتاب آمده:
از طبقه آخر پل به طبقه دوم اومدیم. رو یکی از صندلیها نشستم. پدرام رفت تا کمی برام آب بیاره. هنوز احساس ضعف داشتم. همیشه از بلندی میترسیدم. مهمترین و بدترین ترس من ارتفاع است. پدرام برام آب و کمی خوراکی خریده بود. نه حوصله ی خوردن چیزی و داشتم نه اصلا میلی، فقط تا میتونستم آب خوردم. بدون هیچ حرفی پدرام کنارم نشسته بود و بهم لبخند میزد و فقط از حالم میپرسید. برخلاف سری قبل این دفعه به کرنومترش نگاه نمیکرد. خواستم یکم فضا عوض شه بهش گفتم:
ترانه- کرنومترتو خاموش کردی؟ یا اینکه همچنان داره ثانیه هاتو میشمره…
خندید و گفت:
پدرام- مثل اینکه حالت بهتر شده. بلند شو بریم.
ترانه- وای نه این دفعه کجا؟
پدرام- بلند شو تنبل خانوم. ماشین تو کجا پارک کردی؟
ترانه- برای چی میخوای بدونی؟
پدرام- بقیه راه و با ماشین شما میریم.
بدون اینکه منتظر جواب من باشه حرکت کرد منم به زور و با کلی غر زدن بلند شدم و دنبالش راه افتادم. یه نیم ساعتی راه رفتیم تا اینکه به ماشینم رسیدم. تا اومدم سوار ماشینم بشم سوئیچ و ازم گرفت و تو ماشین نشست.
دیگه کاراش برام عجیب نبود. میدونستم وقتی با پدرام هستم اتفاقات عجیب خیلی زیادی در راهه ازش پرسیدم.
ترانه- داری چیکار میکنی؟
پدرام- یعنی مشخص نیست. میخوام رانندگی کنم.
ترانه-فکر نمیکنی اگه میخوای رانندگی کنی باید ماشین خودت باشه.
پدرام- چرا؛ اما فعلا این ماشین و صاحبش در اختیار من اند. بپر بالا تا ثانیه هام بیشتر از این فرار نکردن.
با ناراحتی و عصبانیت گفتم:
ترانه- کی این ثانیه های تو تموم میشه…
(۲۴ ساعت عاشقی)